کاش به دنیا نمیومدم
پارت 1
سلام اسم من الیناس 18 سالمه و با پدرم و عمم زندگی میکنم امروز از بس هیجان دارم از ساعت 5 صبح بیدار شدم خب زیادم زود نیست تا بخوام صبحونه بخورم و حاضر شم ساعت میشه شیش و نیم و باید برم مدرسه ولی خب دلیل هیجانم اینه که دارم میرم یه مدرسه جدید با این که دلم برای دوستای کصخلم تنگ میشه ولی خب هنوزم باهاشون در ارتباطم ولی دلیل اینکه دیگه نمیرم اون مدرسه یکم عجیب غریب و خجالت آوره دلیلش اینه که چون بابام از من خوشش نمیاد به هیچ کدوم از جلسه های اولیا هم نمیاد منم که همش بخاطر بابام مسخره میشمو بعضی وقت ها دعوا میکنم مدام میرم دفتر مدیر و مدیر چند بار تحدیدم کرده که به اولیام میگه بیان مدرسه ولی خب من خیالم راحته که اون نمیاد و این خیال راحتیم کاری کرد که منو از مدرسه پرت کردن بیرون🙃🙃 نمیدونم الان بخندم یا گریه کنم ولی خب دیگه گذشته ها گذشته
رفتم پایین عمه میزو چیده بود رفتم از گونش بوس کردمو نشستم بابامم نشسته بود
فلش بک به ساعت 6 و نیم
الان آمادم رفتم جلو در عمارت راننده وایستاده بود رفتم و سوار ماشین شدم بعد یه ربع رسیدیم مدرسه و رفتم تو من اولین نفر بودم رفتم دفتر مدیر و خودمو معرفی کردم و چند تا برگه مث کد ملی و اینجور چیزا رو دادم بهش
مدیر : خب خانوم پارک شنیدم بابت چی از مدرسه قبلی اخراج شدی و دیگه از این غلطا تو این مدرسه نکن چون ایجا ما بهت فرصت دوباره نمیدیم
-بله متوجه شدم
مدیر :خیلی خب پس این برگه هارو امضا کن
برگه هارو گرفتم و امضا کردم قشنگ معلوم بود از اون مدیر بد اخلاقاس
از دفترش اومدم بیرون کارم یکم طول کشیده بود رفتم سر کلاس همه یجوری بهم نگا میکردن انگار آدم کشته بودم استاد بهم گفت خودمو معرفی کنم
-سلام من پارک الینا هستم دانش آموز انتقالی
بعد گفتن این حرف یکی از دخترای ردیف سوم تو گوش اونیکی گفت دروغ میگه شنیدم اخراج شده و هر دوتا خندیدن
استاد خیلی گرم تحویل گرفت منو و گفت برم بشینم
تنها جای خالی ردیف آخر بود دقیقا جایی که ازش میترسم آخه پر بود از بچه قلدر تازه همشونم پسر بودن ولی خب صندلی ها با فاصله چیده شده بود پس رفتم و نشستم چش همه رو من بود استاد گفت ریاضی رو در بیارین اههه من هر چقدم شلوغ باشم بازم درسم خوبه ولی اونا دو درس از ما جلو بودن زیر زبونم گفتم اه لعنتی ما خیلی عقبیم و فک کنم دختر جلویی اینو شنید و یواشکی کتابشو داد بهم کتابو گرفتم و رو نویسی کردم و دادم بهش و ازش آروم تشکر کردم اونم یه لبخند ملیحی زد
ویو تهیونگ
به یونگی نگا کردم داشت با یه لبخند شیطانی بهم می خندید یه لبخند تحویلش دادم
ادامه دارد......
سلام اسم من الیناس 18 سالمه و با پدرم و عمم زندگی میکنم امروز از بس هیجان دارم از ساعت 5 صبح بیدار شدم خب زیادم زود نیست تا بخوام صبحونه بخورم و حاضر شم ساعت میشه شیش و نیم و باید برم مدرسه ولی خب دلیل هیجانم اینه که دارم میرم یه مدرسه جدید با این که دلم برای دوستای کصخلم تنگ میشه ولی خب هنوزم باهاشون در ارتباطم ولی دلیل اینکه دیگه نمیرم اون مدرسه یکم عجیب غریب و خجالت آوره دلیلش اینه که چون بابام از من خوشش نمیاد به هیچ کدوم از جلسه های اولیا هم نمیاد منم که همش بخاطر بابام مسخره میشمو بعضی وقت ها دعوا میکنم مدام میرم دفتر مدیر و مدیر چند بار تحدیدم کرده که به اولیام میگه بیان مدرسه ولی خب من خیالم راحته که اون نمیاد و این خیال راحتیم کاری کرد که منو از مدرسه پرت کردن بیرون🙃🙃 نمیدونم الان بخندم یا گریه کنم ولی خب دیگه گذشته ها گذشته
رفتم پایین عمه میزو چیده بود رفتم از گونش بوس کردمو نشستم بابامم نشسته بود
فلش بک به ساعت 6 و نیم
الان آمادم رفتم جلو در عمارت راننده وایستاده بود رفتم و سوار ماشین شدم بعد یه ربع رسیدیم مدرسه و رفتم تو من اولین نفر بودم رفتم دفتر مدیر و خودمو معرفی کردم و چند تا برگه مث کد ملی و اینجور چیزا رو دادم بهش
مدیر : خب خانوم پارک شنیدم بابت چی از مدرسه قبلی اخراج شدی و دیگه از این غلطا تو این مدرسه نکن چون ایجا ما بهت فرصت دوباره نمیدیم
-بله متوجه شدم
مدیر :خیلی خب پس این برگه هارو امضا کن
برگه هارو گرفتم و امضا کردم قشنگ معلوم بود از اون مدیر بد اخلاقاس
از دفترش اومدم بیرون کارم یکم طول کشیده بود رفتم سر کلاس همه یجوری بهم نگا میکردن انگار آدم کشته بودم استاد بهم گفت خودمو معرفی کنم
-سلام من پارک الینا هستم دانش آموز انتقالی
بعد گفتن این حرف یکی از دخترای ردیف سوم تو گوش اونیکی گفت دروغ میگه شنیدم اخراج شده و هر دوتا خندیدن
استاد خیلی گرم تحویل گرفت منو و گفت برم بشینم
تنها جای خالی ردیف آخر بود دقیقا جایی که ازش میترسم آخه پر بود از بچه قلدر تازه همشونم پسر بودن ولی خب صندلی ها با فاصله چیده شده بود پس رفتم و نشستم چش همه رو من بود استاد گفت ریاضی رو در بیارین اههه من هر چقدم شلوغ باشم بازم درسم خوبه ولی اونا دو درس از ما جلو بودن زیر زبونم گفتم اه لعنتی ما خیلی عقبیم و فک کنم دختر جلویی اینو شنید و یواشکی کتابشو داد بهم کتابو گرفتم و رو نویسی کردم و دادم بهش و ازش آروم تشکر کردم اونم یه لبخند ملیحی زد
ویو تهیونگ
به یونگی نگا کردم داشت با یه لبخند شیطانی بهم می خندید یه لبخند تحویلش دادم
ادامه دارد......
۱۵.۱k
۱۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.