روزگار غیر باور. پارت 84
روزگار غیر باور
پارت 84
هیو: شما اینجا چیکار میکنین؟
ته: گفتم این لیاقت ما رو نداره ها، به جا تشکرش چی میگه.
بک: نچ نچ نچ، آدم بشو نیست.
هیو: اصلا چجوری اومدین تو؟
ام جی: خری چیزیه؟ خب در و باز کردیم اومدیم.
هیو: خر خودتی، گله ای اومدین تو ای سی یو. من خودمم با هزار تا رشوه میام تو.
یون: آها، خب حالا کسی نیست که.
[وای خدااا چه احمقن اینا]
هیو: نمیتونستین کلاه بپوشین؟
بک: چرا، ماسک که زدیم.
هیو: یه نگاه به کله هاتون کنین. خب هر کی رنگ موهاتون رو ببینه میفهمه.
یون: موهای خودتم خودتم خاکستریه.
هیو: برید بیرون.
ام جی:چر
پرستار: چرذ آنقدر اتاق رو شلوغ کردید، برید بیرون سریع. آقای هوانگ قرارمون این نبود ها.
هیو: الان میرن بیرون.
بالاخره رفتن بیرون، چه فکری کرده بودن که اومدن اینجا؟ از بودنشون خوشحال بودم. دلیل اصلیم برای تمدید قراردادم همینا بودن.
همتا...چرا بیدار نمیشی،چراااا؟ خسته نشدی همش روی تخت خوابیدی؟ پاشو، بخند، بدو
فقط دیگه نخواب. فقط دیگه تنهام نذار.
....
حدودا ساعت 6 بود و روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد.
هیو: بله
منشی: سلام، حالتون خوبه؟
هیو: اره، چی شده؟
منشی: دو ساعت دیگه لی سومان رو اعدام میکنن. میخواین برین؟
هیو: برام یه قرار ملاقات بگیر
منشی: بله، تمام تلاشم رو میکنم، اما میخواین بفهمن که...
هیو: نمیخوام هیچکی از این موضوع باخبر بشه پس یه جور دیگه بگیر. منم الان آماده میشم میرم اونجا تا اونموقع باید گرفته باشی.
منشی: بله چشم
هیو: خدافظ
گوشی رو قطع کردم و لباسام رو پوشیدم و سوار ماشین شدم و رفتم جایی که قرار بود اعدامش کنن[نه خوشحال بودم نه ناراحت. هیچ حس خاصی نداشتم، هیچی]
وقتی رسیدم، ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل. منشیم زودتر اونجا بود.
یکی از سرباز ها: از این طرف لطفا.
وارد یه اتاق شدم. منشیم اومد کنارم تو گوشم گفت: اینجا هیچ شنودی نداره.
و از اتاق خارج شد، چند دقیقه بعد لی سومان رو آوردن و بعد رفتن.
سومان: اگه بمیرم هم نباختم. 68 سال شاهانه زندگی کردم. مادرتم که کشت...
چنان مشتی تو صورتش زدم که با صندلی افتاد زمین.
بعد با تمام خونسردی گفتم: اسم اونو تو دهن کثیفت نیار.
بلند شد و با داد گفت: منو ببرین.
هیو: فرار میکنی؟
سومان: نمیخوام آخرین چهره ای که میبینم چهره ی کسی باشه که زنم...
دوباره میخواستم یکی دیگه تو دهنش بخوابونم که اومدن بردنش و منم از اونجا اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم و رفتم بیمارستان.[بعد این ملاقات واقعا از اعدامش خوشحال بودم]
ماشین رو پارک کردم و وارد بیمارستان شدم که دکترش اومد سمتم و گفت: واقعا متاسفم....
کامنت فراموش نشه
پارت 84
هیو: شما اینجا چیکار میکنین؟
ته: گفتم این لیاقت ما رو نداره ها، به جا تشکرش چی میگه.
بک: نچ نچ نچ، آدم بشو نیست.
هیو: اصلا چجوری اومدین تو؟
ام جی: خری چیزیه؟ خب در و باز کردیم اومدیم.
هیو: خر خودتی، گله ای اومدین تو ای سی یو. من خودمم با هزار تا رشوه میام تو.
یون: آها، خب حالا کسی نیست که.
[وای خدااا چه احمقن اینا]
هیو: نمیتونستین کلاه بپوشین؟
بک: چرا، ماسک که زدیم.
هیو: یه نگاه به کله هاتون کنین. خب هر کی رنگ موهاتون رو ببینه میفهمه.
یون: موهای خودتم خودتم خاکستریه.
هیو: برید بیرون.
ام جی:چر
پرستار: چرذ آنقدر اتاق رو شلوغ کردید، برید بیرون سریع. آقای هوانگ قرارمون این نبود ها.
هیو: الان میرن بیرون.
بالاخره رفتن بیرون، چه فکری کرده بودن که اومدن اینجا؟ از بودنشون خوشحال بودم. دلیل اصلیم برای تمدید قراردادم همینا بودن.
همتا...چرا بیدار نمیشی،چراااا؟ خسته نشدی همش روی تخت خوابیدی؟ پاشو، بخند، بدو
فقط دیگه نخواب. فقط دیگه تنهام نذار.
....
حدودا ساعت 6 بود و روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد.
هیو: بله
منشی: سلام، حالتون خوبه؟
هیو: اره، چی شده؟
منشی: دو ساعت دیگه لی سومان رو اعدام میکنن. میخواین برین؟
هیو: برام یه قرار ملاقات بگیر
منشی: بله، تمام تلاشم رو میکنم، اما میخواین بفهمن که...
هیو: نمیخوام هیچکی از این موضوع باخبر بشه پس یه جور دیگه بگیر. منم الان آماده میشم میرم اونجا تا اونموقع باید گرفته باشی.
منشی: بله چشم
هیو: خدافظ
گوشی رو قطع کردم و لباسام رو پوشیدم و سوار ماشین شدم و رفتم جایی که قرار بود اعدامش کنن[نه خوشحال بودم نه ناراحت. هیچ حس خاصی نداشتم، هیچی]
وقتی رسیدم، ماشین رو پارک کردم و رفتم داخل. منشیم زودتر اونجا بود.
یکی از سرباز ها: از این طرف لطفا.
وارد یه اتاق شدم. منشیم اومد کنارم تو گوشم گفت: اینجا هیچ شنودی نداره.
و از اتاق خارج شد، چند دقیقه بعد لی سومان رو آوردن و بعد رفتن.
سومان: اگه بمیرم هم نباختم. 68 سال شاهانه زندگی کردم. مادرتم که کشت...
چنان مشتی تو صورتش زدم که با صندلی افتاد زمین.
بعد با تمام خونسردی گفتم: اسم اونو تو دهن کثیفت نیار.
بلند شد و با داد گفت: منو ببرین.
هیو: فرار میکنی؟
سومان: نمیخوام آخرین چهره ای که میبینم چهره ی کسی باشه که زنم...
دوباره میخواستم یکی دیگه تو دهنش بخوابونم که اومدن بردنش و منم از اونجا اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم و رفتم بیمارستان.[بعد این ملاقات واقعا از اعدامش خوشحال بودم]
ماشین رو پارک کردم و وارد بیمارستان شدم که دکترش اومد سمتم و گفت: واقعا متاسفم....
کامنت فراموش نشه
۱۱.۲k
۰۱ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.