پارت 25
پارت 25
فقط با شوق و ذوق در موردش حرف میزد ناراحت شدم نمیدونم چرا اما گفتم ببین هیچکسو حق نداری بیشتر از من دوست داشته باشی فهمیدی؟ خندید و گفت چشم داداشی لپمو بوسید و رفت بیرون من این مرتیکه رو... دارم براش وای به حالش کوچک ترین اسیبی بهش بزنه خودم میکشمش هووووف شماره اون دختره و محمدو گرفته بودم قرار شد صبح بهشون زنگ بزنم قرار شد فقط من ماشین ببرم بعد از جمع کردنه وسایلم رفتم تو اشپزخونه دیدم مامانم داره سالاد درست میکنه گونه اشو بوسیدم و گفتم چطوری خانوم خوشگله چیکار میکنی گفت چند دقیقه دیگه شام حاظره برو باباتو صدا کن انقدر هم زبون نریز پسره شیطون گفتم چشم بانوی من و دویدم رفتم سمته اتاقشون در زدمگفت بیا تو بابا مامان میگه شام حاظره گفت باشه بیا بشین یکم حرف بزنیم رفتم نشستم کنارش گفت نمیخوام حاشیه برم میدونم نیرو هات فعال شده و با یه شیطنته خاصی تو چشمام ذول زد و گفت ببین ب مامانت نمیگم تو هرچقدر که دوست داری از نیرو هات استفاده کن و لذت ببر خندم گرفته بود بابام چقدر شیطونه 😂گفت اما اگه مشکلی پیش اومد فقط به خودم میگی خودمم کمکت میکنم که تمومه نیرو هاتو پیدا کنی و درست ازشون استفاده کنی با ذوق گفتم چشم بابا هرچی تو بگی راستی منو سهیلا فردا برا پروژه قراره بریم مریوان و.... بعده شام اومدم تو اتاقم بماند که مامان چقدر غر زد و نصیحتمون کرد که مواظبه همدیگه باشیم و.... انگار قراره بریم انگلیس خوبه همش 3ساعت فاصلمونه دراز کشیدم و ناخودآگاه فکرم رفت پیشه اون دختره بلند شدم و از پنجره پریدم و رفتم رو لبه پنجره اتاقش خونشون زیاد دور نبود همش 10دقیقه راه بود و من با سرعت میرفتم دیدم میخواد لباس عوض کنه دستمو گذاشتم رو چشمام 🙈من چرا چشمامو میگیرم؟ خب یکم ببینم مگه چی میشه اروم دستم بر داشتم دیدم لباسشو در اورد چقدر با ناز این کارو میکنه محو حرکاتش شده بودم محوه تنه بی نقص و سفیدش تمومه لباساشو در اورد فقط لباس زیر تنش بود یه شلوار و تیشرت قرمز پوشید بعدش رفت دراز کشید منم نامرئی شدم و رفتم راخل اتاقشو دید میزدم یه رو درو دیوار همش عکسای خوش بود دختره خود شیفته😂 بوی عطرش توی اتاق پیچیده بود یه جوری میشدم انگار دلم ضعف میرفت برگشتم نگاهش کردم زول زده بود به سقف کاش بدونم داره به چی فکر میکنه... حالا بیخیاله این چیزا بزار یکم اذیتش کنم 😂دره کمدشو باز کردم دوتا از لباسای خوشگلشو در اوردم داشت با ترس به کمد نگاه میکرد یهو جیغ زد گفت ماماااااان صدای پای مامانشو حس کردم لباسارو رهاکردم و بی حرکت موندم مامانشداومد گفت چته دختر چرا جیغ میزنی گفت بخدا اینجا جن داره نگاه لباسام رو زمینه مامانش خندید گفت شوخی خوبی بود حالا هم بخواب و رفت بیرون
فقط با شوق و ذوق در موردش حرف میزد ناراحت شدم نمیدونم چرا اما گفتم ببین هیچکسو حق نداری بیشتر از من دوست داشته باشی فهمیدی؟ خندید و گفت چشم داداشی لپمو بوسید و رفت بیرون من این مرتیکه رو... دارم براش وای به حالش کوچک ترین اسیبی بهش بزنه خودم میکشمش هووووف شماره اون دختره و محمدو گرفته بودم قرار شد صبح بهشون زنگ بزنم قرار شد فقط من ماشین ببرم بعد از جمع کردنه وسایلم رفتم تو اشپزخونه دیدم مامانم داره سالاد درست میکنه گونه اشو بوسیدم و گفتم چطوری خانوم خوشگله چیکار میکنی گفت چند دقیقه دیگه شام حاظره برو باباتو صدا کن انقدر هم زبون نریز پسره شیطون گفتم چشم بانوی من و دویدم رفتم سمته اتاقشون در زدمگفت بیا تو بابا مامان میگه شام حاظره گفت باشه بیا بشین یکم حرف بزنیم رفتم نشستم کنارش گفت نمیخوام حاشیه برم میدونم نیرو هات فعال شده و با یه شیطنته خاصی تو چشمام ذول زد و گفت ببین ب مامانت نمیگم تو هرچقدر که دوست داری از نیرو هات استفاده کن و لذت ببر خندم گرفته بود بابام چقدر شیطونه 😂گفت اما اگه مشکلی پیش اومد فقط به خودم میگی خودمم کمکت میکنم که تمومه نیرو هاتو پیدا کنی و درست ازشون استفاده کنی با ذوق گفتم چشم بابا هرچی تو بگی راستی منو سهیلا فردا برا پروژه قراره بریم مریوان و.... بعده شام اومدم تو اتاقم بماند که مامان چقدر غر زد و نصیحتمون کرد که مواظبه همدیگه باشیم و.... انگار قراره بریم انگلیس خوبه همش 3ساعت فاصلمونه دراز کشیدم و ناخودآگاه فکرم رفت پیشه اون دختره بلند شدم و از پنجره پریدم و رفتم رو لبه پنجره اتاقش خونشون زیاد دور نبود همش 10دقیقه راه بود و من با سرعت میرفتم دیدم میخواد لباس عوض کنه دستمو گذاشتم رو چشمام 🙈من چرا چشمامو میگیرم؟ خب یکم ببینم مگه چی میشه اروم دستم بر داشتم دیدم لباسشو در اورد چقدر با ناز این کارو میکنه محو حرکاتش شده بودم محوه تنه بی نقص و سفیدش تمومه لباساشو در اورد فقط لباس زیر تنش بود یه شلوار و تیشرت قرمز پوشید بعدش رفت دراز کشید منم نامرئی شدم و رفتم راخل اتاقشو دید میزدم یه رو درو دیوار همش عکسای خوش بود دختره خود شیفته😂 بوی عطرش توی اتاق پیچیده بود یه جوری میشدم انگار دلم ضعف میرفت برگشتم نگاهش کردم زول زده بود به سقف کاش بدونم داره به چی فکر میکنه... حالا بیخیاله این چیزا بزار یکم اذیتش کنم 😂دره کمدشو باز کردم دوتا از لباسای خوشگلشو در اوردم داشت با ترس به کمد نگاه میکرد یهو جیغ زد گفت ماماااااان صدای پای مامانشو حس کردم لباسارو رهاکردم و بی حرکت موندم مامانشداومد گفت چته دختر چرا جیغ میزنی گفت بخدا اینجا جن داره نگاه لباسام رو زمینه مامانش خندید گفت شوخی خوبی بود حالا هم بخواب و رفت بیرون
۷.۶k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.