قلب بنفش (پارت 14)
ارسلان:اونقدر مست شدم که رضا منو و دیانا رو رسوند
هنوز از حالت مستی در نیومده بودم
دیانا:خیلی بدنم خسته بود رفتم و یه دوش آب گرم گرفتم
در اومدم خواستم که لباس بپوشم ارسلان اومد داخل اتاق و در رو بست ،ترس و لرز گرفتم چون میدونستم میخواد چیکار کنه
ارسلان:سوت.ین و شو.رت رو در آوردم و ب.هشتشو مالی.دم و ف.شار دادم بدنش رو به بدم چسبوندم به بدنم
دیانا:سی.نه ام از فشار زیاد درد زیادی داشت ،ارسلان ولم کن.
ارسلان سر هوش خودش نبود
ارسلان:مردونگ.یم رو کردم توش
دیانا:بدنم بی حس شده بود از درد شدید
ارسلان:حس خیلی خوبی بهم دست داده بودم
دیانا :آرسلان ولم میکنی
ارسلان:ازش بیرون کشیدم و پتو رو گذاشتم رومون
....
صبح روز جمعه
ارسلان:پاشدم دیدم دیانا تو بغلم لخت خوابه هیچی از دیشب یادم نمیاد
دیانا: بیدار شدم
ارسلان:خودمو به خواب زدم تا خجالت زده نشه
دیانا:ارسلان خواب بود پاشدم و رفتم لباس پوشیدم دل درد شدیدی داشتم یه پیراهن آستین کوتاه و یه شلوارک پوشیدم که قرمز بودن موهامو بستم و از اتاق زدم بیرون رفتم رو کاناپه دراز کشیدم که گوشیم زنگ خورد
آتوسا:سلام دیانا
دیانا:سلام عشقم
آتوسا:چطوری
دیانا:مثل همیشه خوب
آتوسا:کجایی
دیانا:هیچ جا تو خونه
آتوسا:آهان منو امیر از ترکیه برگشتیم و الان داریم میایم خونه شما خونه هستید(آتوسا دوست دوران بچگی دیانا که خانواده اش دوستای صمیمی خانواده دیانا بودن و دیانا بخاطر همین آتوسا رو خیلی دوست داشت امیر هم شوهر آتوسا بود)
دیانا:هااا،آره آره خونه ایم
آتوسا:پس ما تا ربع ساعت دیگه پیشتونیم
دیانا:باشه،زود رفتم و ارسلان رو بیدار کردم
اگه از رمان راضی بودی یه قلب ♥️بزار
محو خوندن نشی لایک یادت بره قشنگ:)
هنوز از حالت مستی در نیومده بودم
دیانا:خیلی بدنم خسته بود رفتم و یه دوش آب گرم گرفتم
در اومدم خواستم که لباس بپوشم ارسلان اومد داخل اتاق و در رو بست ،ترس و لرز گرفتم چون میدونستم میخواد چیکار کنه
ارسلان:سوت.ین و شو.رت رو در آوردم و ب.هشتشو مالی.دم و ف.شار دادم بدنش رو به بدم چسبوندم به بدنم
دیانا:سی.نه ام از فشار زیاد درد زیادی داشت ،ارسلان ولم کن.
ارسلان سر هوش خودش نبود
ارسلان:مردونگ.یم رو کردم توش
دیانا:بدنم بی حس شده بود از درد شدید
ارسلان:حس خیلی خوبی بهم دست داده بودم
دیانا :آرسلان ولم میکنی
ارسلان:ازش بیرون کشیدم و پتو رو گذاشتم رومون
....
صبح روز جمعه
ارسلان:پاشدم دیدم دیانا تو بغلم لخت خوابه هیچی از دیشب یادم نمیاد
دیانا: بیدار شدم
ارسلان:خودمو به خواب زدم تا خجالت زده نشه
دیانا:ارسلان خواب بود پاشدم و رفتم لباس پوشیدم دل درد شدیدی داشتم یه پیراهن آستین کوتاه و یه شلوارک پوشیدم که قرمز بودن موهامو بستم و از اتاق زدم بیرون رفتم رو کاناپه دراز کشیدم که گوشیم زنگ خورد
آتوسا:سلام دیانا
دیانا:سلام عشقم
آتوسا:چطوری
دیانا:مثل همیشه خوب
آتوسا:کجایی
دیانا:هیچ جا تو خونه
آتوسا:آهان منو امیر از ترکیه برگشتیم و الان داریم میایم خونه شما خونه هستید(آتوسا دوست دوران بچگی دیانا که خانواده اش دوستای صمیمی خانواده دیانا بودن و دیانا بخاطر همین آتوسا رو خیلی دوست داشت امیر هم شوهر آتوسا بود)
دیانا:هااا،آره آره خونه ایم
آتوسا:پس ما تا ربع ساعت دیگه پیشتونیم
دیانا:باشه،زود رفتم و ارسلان رو بیدار کردم
اگه از رمان راضی بودی یه قلب ♥️بزار
محو خوندن نشی لایک یادت بره قشنگ:)
۸.۶k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.