beautiful vampire 🍷
beautiful vampire 🍷
خون اشام زیبا🍷
انچه گذشت : فردا برای کوک روز سختیه چون قراره با پارتنرش درباره تصمیمش صحبت کنه.......
part ²⁶
کوک ویو
امروز قرار بود با ات صحبت کنم چون نمیتونم بیشتر از این اذیت شدم عشق زندگیم رو ببینم
(مکالمه با ات)
_سلام عزیزم خوبی؟
+سلام کوکی ،جونم؟چیزی شده؟
_نه چیزی نشده فقط میشه به کافه ****بیای؟ باید درباره چیزی باهات حرف بزنم
+باشه ولی اتفاقی که نیوفتاده ؟دارم میترسم
_نه نترس چیزی نشده
+باشه پس میبینمت
(پایان مکالمه)
نمیدونم باید چطور باهاش درباره این موضوع صحبت کنم
*یکم بعد*
داخل کافه منتظر بودم که یکم بعد اومد
با اومدنش استرسم چندین برابر شد
+سلام کوکی
_سلام(سرد)
+چی شده؟
_خب ببین ات بیا تمومش کنیم
+چ....چ...چییی
_من نمیتونم بیشتر از این زجر کشیدن تورو ببینم و ببینم که داری عذاب میکشی پس تصمیم گرفتم جدا بشیم
+کوک زده به سرت؟ این اصلا شوخی جالبی نیست
_ولی من شوخی نمیکنم جدی میگم
+کوک تو این تصمیم رو تنهایی گرفتی
نظر منم مهمه و من اصلا نمیخوام جدا بشیم
_ات من حرفم رو زدم خداحافظ
+صبر کن
سریع از جام بلند شدم و به سمت درب خروج حرکت کردم که صدای گریه ات رو شنیدم ولی پامو رو قلبم گذاشتم و از اونجا خارج شدم
این به نفع خودشه حد اقل اینجوری در امان میمونه و بهش آسیبی نمیرسه
سوار ماشین شدم
پاهام برای فشار دادن پدال ها توانی نداشت و سست شده بودن
نمیتونستم رانندگی کنم پس جلوی بغضم رو نگرفتم و گذاشتم اشک هام بریزه
ادمین ویو
کوک اونجا ساعت ها گریه کرد
نگران ات نبود چون ماشینش رو خیلی دور تر از جایی که قرار داشتن پارک کرده بود.
اشک های پسرک راه خودشون رو بلد بودن و روی گونه هاش سر میخوردن
بعد از اینکه گریه اش تموم شد ماشینش رو روشن کرد و شروع به حرکت کرد
مقصدی نداشت فقط راه میرفتم و میخواست از همه دور باشه
بعد از متر کردن کل شهر (منظورم گشتن زیاد داخل شهره)
تصمیم گرفت برگرده خونه که کلا از اینجا بره تا مبادا یه وقت اتفاقی هم دوباره ات رو ببینه
درسته این انتخاب سختی بود و باعث اذیتش میشد ولی برای سالم موندن عشق زندگیش این تنها راه حل منطقی از نظر خودش بود
ات ویو
بعد از حرف های کوک برای وقایقی هیچ کدوم از اعضای بدنم رو احساس نکردم
وقتی به خودم اومده بودم کوک داشت از درب خروج خارج میشد
تازه فهمیدم چی شده و شروع کردن به گریه کردن
من بدون کوک نمیتونستم ادامه بدم
هیچ وقت به نبودنش فکر نکرده بودم و خودمو برای همچین روزی اماده نکرده بودم
دنبالش رفتم ولی ناپدید شده بود......
خون اشام زیبا🍷
انچه گذشت : فردا برای کوک روز سختیه چون قراره با پارتنرش درباره تصمیمش صحبت کنه.......
part ²⁶
کوک ویو
امروز قرار بود با ات صحبت کنم چون نمیتونم بیشتر از این اذیت شدم عشق زندگیم رو ببینم
(مکالمه با ات)
_سلام عزیزم خوبی؟
+سلام کوکی ،جونم؟چیزی شده؟
_نه چیزی نشده فقط میشه به کافه ****بیای؟ باید درباره چیزی باهات حرف بزنم
+باشه ولی اتفاقی که نیوفتاده ؟دارم میترسم
_نه نترس چیزی نشده
+باشه پس میبینمت
(پایان مکالمه)
نمیدونم باید چطور باهاش درباره این موضوع صحبت کنم
*یکم بعد*
داخل کافه منتظر بودم که یکم بعد اومد
با اومدنش استرسم چندین برابر شد
+سلام کوکی
_سلام(سرد)
+چی شده؟
_خب ببین ات بیا تمومش کنیم
+چ....چ...چییی
_من نمیتونم بیشتر از این زجر کشیدن تورو ببینم و ببینم که داری عذاب میکشی پس تصمیم گرفتم جدا بشیم
+کوک زده به سرت؟ این اصلا شوخی جالبی نیست
_ولی من شوخی نمیکنم جدی میگم
+کوک تو این تصمیم رو تنهایی گرفتی
نظر منم مهمه و من اصلا نمیخوام جدا بشیم
_ات من حرفم رو زدم خداحافظ
+صبر کن
سریع از جام بلند شدم و به سمت درب خروج حرکت کردم که صدای گریه ات رو شنیدم ولی پامو رو قلبم گذاشتم و از اونجا خارج شدم
این به نفع خودشه حد اقل اینجوری در امان میمونه و بهش آسیبی نمیرسه
سوار ماشین شدم
پاهام برای فشار دادن پدال ها توانی نداشت و سست شده بودن
نمیتونستم رانندگی کنم پس جلوی بغضم رو نگرفتم و گذاشتم اشک هام بریزه
ادمین ویو
کوک اونجا ساعت ها گریه کرد
نگران ات نبود چون ماشینش رو خیلی دور تر از جایی که قرار داشتن پارک کرده بود.
اشک های پسرک راه خودشون رو بلد بودن و روی گونه هاش سر میخوردن
بعد از اینکه گریه اش تموم شد ماشینش رو روشن کرد و شروع به حرکت کرد
مقصدی نداشت فقط راه میرفتم و میخواست از همه دور باشه
بعد از متر کردن کل شهر (منظورم گشتن زیاد داخل شهره)
تصمیم گرفت برگرده خونه که کلا از اینجا بره تا مبادا یه وقت اتفاقی هم دوباره ات رو ببینه
درسته این انتخاب سختی بود و باعث اذیتش میشد ولی برای سالم موندن عشق زندگیش این تنها راه حل منطقی از نظر خودش بود
ات ویو
بعد از حرف های کوک برای وقایقی هیچ کدوم از اعضای بدنم رو احساس نکردم
وقتی به خودم اومده بودم کوک داشت از درب خروج خارج میشد
تازه فهمیدم چی شده و شروع کردن به گریه کردن
من بدون کوک نمیتونستم ادامه بدم
هیچ وقت به نبودنش فکر نکرده بودم و خودمو برای همچین روزی اماده نکرده بودم
دنبالش رفتم ولی ناپدید شده بود......
۳.۲k
۲۹ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.