ابنباتتلخ
#ابنبات_تلخ
PaRt:۷
. . ____ . .
مادر لینا:یعنی چی من دخترمو میخواممممم
پدر لینا:یقه دکترو میگیره و یهو به خودش میاد ودکترو بغل میکنه زار میزنه
سوبین:وایسا... جنازه لینا نی
دکتر :هن
پدر و مادر لینا:وات
سوبین:نیستش
لینا:هانیییی
هانی:اوگاد تو چرا عین مید شدی؟
لینا:داستانش طولانیه
هانی:چرا لباس پرستاری تنته
لینا:یدقه خفه شو تا بگم
*فلش بک*
لینا:بیدار میشه... با بدن لخت خودش رو تخت که روش پارچه سفید هستش... با خشمی که از زنده بودن خودش داره بلند میشه و پارچه سفید رو دور خودش میپیچه و پشت قایم میشه... وقتی پرستار میاد که جنازه هارو به سرد خونه ببره شیشه ازمایشگاه رو میزنه تو سر پرستار... پرستار بیهوش شد لباس هاشو تنش کرد طوری که کسی نفهمه فرار میکنه و میره پیش هانی
*پایان فلش بک*
لینا:همه موضوع رو به هانی میگه
هانی:اومم... یعنی میخوای فرار کنی؟
لینا:افرین دقیقا
هانی:کارت درست نی
لینا:خیلی خستم... حتی از اینم ناراحت عصبی ام که چرا زنده موندم
هانی:باشه هرجور راحتی ولی هرکاری میکنی مراقب باش
لینا:باشه
هانی:و اینکه من همیشه پیشتم
لینا:ای لاو یو
هانی:اوم حالا میخوای کجا بمونی
لینا:ی کمک میخوام... میخوام برم خونمون وسایلمو بر دارم و برم
هانی:چه کمکی
لینا:سر خونوادمو گرم کن
هانی:حله
بعد چند ساعت میرن
هانی:خوانواده ی لینا رو پرت میکنه
لینا:وارد خونه میشه و وسایلاشو بر میداره لینا:ببین الان پیش مامان و بابامی بروز نده من هستما اره بگم مرسی دارم میرم از خونه
هانی:سوبین
لینا:سوبین چی
مادر لینا:اره عزیزم سوبین خوابه نیس
هانی:اها بله سوبین خوابه اخی عزیزم
لینا:گادد
سوبین:از صدای لینا بلند میشه و با تصویر لینا مواجه میشه و میپره بغل لینا
لینا:وسایلش از دستش میوفته
سوبین:اونی تو زنده ای حالت خوبه؟
لینا:اره خوبم
PaRt:۷
. . ____ . .
مادر لینا:یعنی چی من دخترمو میخواممممم
پدر لینا:یقه دکترو میگیره و یهو به خودش میاد ودکترو بغل میکنه زار میزنه
سوبین:وایسا... جنازه لینا نی
دکتر :هن
پدر و مادر لینا:وات
سوبین:نیستش
لینا:هانیییی
هانی:اوگاد تو چرا عین مید شدی؟
لینا:داستانش طولانیه
هانی:چرا لباس پرستاری تنته
لینا:یدقه خفه شو تا بگم
*فلش بک*
لینا:بیدار میشه... با بدن لخت خودش رو تخت که روش پارچه سفید هستش... با خشمی که از زنده بودن خودش داره بلند میشه و پارچه سفید رو دور خودش میپیچه و پشت قایم میشه... وقتی پرستار میاد که جنازه هارو به سرد خونه ببره شیشه ازمایشگاه رو میزنه تو سر پرستار... پرستار بیهوش شد لباس هاشو تنش کرد طوری که کسی نفهمه فرار میکنه و میره پیش هانی
*پایان فلش بک*
لینا:همه موضوع رو به هانی میگه
هانی:اومم... یعنی میخوای فرار کنی؟
لینا:افرین دقیقا
هانی:کارت درست نی
لینا:خیلی خستم... حتی از اینم ناراحت عصبی ام که چرا زنده موندم
هانی:باشه هرجور راحتی ولی هرکاری میکنی مراقب باش
لینا:باشه
هانی:و اینکه من همیشه پیشتم
لینا:ای لاو یو
هانی:اوم حالا میخوای کجا بمونی
لینا:ی کمک میخوام... میخوام برم خونمون وسایلمو بر دارم و برم
هانی:چه کمکی
لینا:سر خونوادمو گرم کن
هانی:حله
بعد چند ساعت میرن
هانی:خوانواده ی لینا رو پرت میکنه
لینا:وارد خونه میشه و وسایلاشو بر میداره لینا:ببین الان پیش مامان و بابامی بروز نده من هستما اره بگم مرسی دارم میرم از خونه
هانی:سوبین
لینا:سوبین چی
مادر لینا:اره عزیزم سوبین خوابه نیس
هانی:اها بله سوبین خوابه اخی عزیزم
لینا:گادد
سوبین:از صدای لینا بلند میشه و با تصویر لینا مواجه میشه و میپره بغل لینا
لینا:وسایلش از دستش میوفته
سوبین:اونی تو زنده ای حالت خوبه؟
لینا:اره خوبم
- ۲.۵k
- ۲۳ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط