اول لایک 👆❤️
#نفرین شده #پارت_چهل_و_پنج
آروم آروم با احتیاط رفتم بیرون چشمم جایی رو نمیدید
_خیلی خوب فقط بیاد نترسی باشه ؟ همه چیز حل میشه گام اول رو برداشتم گام دوم رو هم برداشتم که یه صدایی از گوشه دیوار اومد به اون سمت نگاه کردم چیزی شبیه سایه رو گوشه دیوار دیدم چشمم به همون گوشه دیوار بود و آروم آروم عقب میرفتم که یهو یه چیز تیزی رفت توی پام نشستم روی زمین و پام رو گرفتم شیشه رفته بود تو پام دست زدم به کف پام که مایع گرمی رو زیر دستم حس کردم ، خون بود ، پام خون اومده بود و درد شدیدی داشت از دردش اشکم داومده بود به اطراف نگاه کردم سایه همونجا بود ولی داشت بهم نزدیک میشد ، با هر بدبختی بود پاشدم و شروع کردم به راه رفتن
با هر قدم زیر پام تیر میکشید و انگار دوباره شیشه تو پام فرو میرفت تا نزدیک در تونستم برم نزدیک در ایستادم و پشت سرم رو نگاه کردم ولی چیزی نبود نباید معطل میکردم ، درو باز کردم و رفتم توی حیاط کم کم و با کمک دیوار میتونستم راه برم به پشت سر نگاه کرد از فاصله کمی که با من داشت نفسم حبس شد یعنی اندازه دوسانتی متر فاصله داشتیم ، همون سایه پشت سرم بود قد خیلی بلندی داشت به حدی که برای نگاه کردنش باید سرم رو به بالا میگرفتم ، صورتش مشخص نبود چون شنلش کامل روی سرش رو تا دهنش پوشونده بود فقط دهنش مشخص بود ، به جرات میتونم بگم هفتصدتا دندون داشت و همشون هم مشخص بود که تیزن آب دهنمو به سختی قورت دادم یه قدم رفتم عقب ، نمیدونم پام به چی گیر کرد که افتادم زمین ، با این افتادن درد پام دو برابر شد و اشکم راه افتاد تا به خودم اومدم سرم به دیوار کوبیده شد و درد توی تموم سرم پیچید و دیگه چیزی نفهمیدم ،
چشمام رو باز کردم و اطراف رو نگاه کردم ، بدنم به اندازه پر سبک شده بود ، چه اتفاقی افتاده ، چرا هیچ دردی احساس نمیکنم مگه سرم به دیوار کوبیده نشد ؟ از جام بلند شده بودم هیچ چیز رو احساس نمیکردم هنوز توی حیاط بودم به اطراف نگاه کردم ، برگشتم که پشت سرم رو ببینم ، با چیزی که دیدم نفسم قطع شد ، این .... این .منم ؟ جسم بی جونم رو روی زمین میدیم ، پس ، پس من اینجا چیکار میکنم ، چه اتفاقی افتاده ، یعنی مردم ؟ به نفس نفس افتادم ، نه نه من نمردم مطمعنم الان که سر جام بخوابم بازم بیدار میشم چند بار سر جام خوابیدم ولی خبری از به هوش اومدنم نبود صدای زیبایی تو خونه منو صدا میزد به اونطرف نگاه کردم به حدی صداش زیبا بود که ناخود آگاه به همون سمت رفتم داشتم میرفتم ولی یه چیزی مانم شد ،
#رمان_z #رمان #نویسنده #ترسناک
آروم آروم با احتیاط رفتم بیرون چشمم جایی رو نمیدید
_خیلی خوب فقط بیاد نترسی باشه ؟ همه چیز حل میشه گام اول رو برداشتم گام دوم رو هم برداشتم که یه صدایی از گوشه دیوار اومد به اون سمت نگاه کردم چیزی شبیه سایه رو گوشه دیوار دیدم چشمم به همون گوشه دیوار بود و آروم آروم عقب میرفتم که یهو یه چیز تیزی رفت توی پام نشستم روی زمین و پام رو گرفتم شیشه رفته بود تو پام دست زدم به کف پام که مایع گرمی رو زیر دستم حس کردم ، خون بود ، پام خون اومده بود و درد شدیدی داشت از دردش اشکم داومده بود به اطراف نگاه کردم سایه همونجا بود ولی داشت بهم نزدیک میشد ، با هر بدبختی بود پاشدم و شروع کردم به راه رفتن
با هر قدم زیر پام تیر میکشید و انگار دوباره شیشه تو پام فرو میرفت تا نزدیک در تونستم برم نزدیک در ایستادم و پشت سرم رو نگاه کردم ولی چیزی نبود نباید معطل میکردم ، درو باز کردم و رفتم توی حیاط کم کم و با کمک دیوار میتونستم راه برم به پشت سر نگاه کرد از فاصله کمی که با من داشت نفسم حبس شد یعنی اندازه دوسانتی متر فاصله داشتیم ، همون سایه پشت سرم بود قد خیلی بلندی داشت به حدی که برای نگاه کردنش باید سرم رو به بالا میگرفتم ، صورتش مشخص نبود چون شنلش کامل روی سرش رو تا دهنش پوشونده بود فقط دهنش مشخص بود ، به جرات میتونم بگم هفتصدتا دندون داشت و همشون هم مشخص بود که تیزن آب دهنمو به سختی قورت دادم یه قدم رفتم عقب ، نمیدونم پام به چی گیر کرد که افتادم زمین ، با این افتادن درد پام دو برابر شد و اشکم راه افتاد تا به خودم اومدم سرم به دیوار کوبیده شد و درد توی تموم سرم پیچید و دیگه چیزی نفهمیدم ،
چشمام رو باز کردم و اطراف رو نگاه کردم ، بدنم به اندازه پر سبک شده بود ، چه اتفاقی افتاده ، چرا هیچ دردی احساس نمیکنم مگه سرم به دیوار کوبیده نشد ؟ از جام بلند شده بودم هیچ چیز رو احساس نمیکردم هنوز توی حیاط بودم به اطراف نگاه کردم ، برگشتم که پشت سرم رو ببینم ، با چیزی که دیدم نفسم قطع شد ، این .... این .منم ؟ جسم بی جونم رو روی زمین میدیم ، پس ، پس من اینجا چیکار میکنم ، چه اتفاقی افتاده ، یعنی مردم ؟ به نفس نفس افتادم ، نه نه من نمردم مطمعنم الان که سر جام بخوابم بازم بیدار میشم چند بار سر جام خوابیدم ولی خبری از به هوش اومدنم نبود صدای زیبایی تو خونه منو صدا میزد به اونطرف نگاه کردم به حدی صداش زیبا بود که ناخود آگاه به همون سمت رفتم داشتم میرفتم ولی یه چیزی مانم شد ،
#رمان_z #رمان #نویسنده #ترسناک
۹.۰k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.