لطفاً اول لایک 🥺🥲
#نفرین شده #پارت_چهل_و_چهار
رفتم سمت کشو و قرصا رو آوردم ، وای قرصاش تموم شده بود ، گوشی رو گرفتم خواستم شماره بگیرم که دیدم شارژ نداره ، وای حالا چه خاکی به سر کنم ، حال عزیز هم هی داشت بدتر میشد ،
_عزیز گوشیت کجاس ؟
عزیز : گذاشتم رو اپن
گوشی عزیز رو آوردم و سریع شماره بابا رو گرفتم و گفتم که حالش بد شده اونم گفت که سریع میاد
بعد چند دقیقه بابا زنگ درو زد و اومد تو دست عزیز رو گرفت و بردش تو ماشین
بابا : الینا تو قرصای عزیز رو بیار به دکتر نشون بدیم من عزیز رو میبرم زنگ بزن ایلیا بیاد دنبالت
تا خواستم بگم گوشیم شارژ نداره گازشو گرفت و رفت
_باباااااا
ولی دیگه واینستاد ، ای خداااا ، هرچی بلاس امشب سر من میاد آخه چرا ، رفتم تو و دنبال قرصاش گشتم نبود ،
_واا همین الان آوردمشون کجا گذاشتمش ؟ هرچقدر دنبال قرصاش گشتم نبود رفتم تو اتاق عزیز و دیدم روی تختن
چشمام از تعجب هزارتا شد نه خودم و نه عزیز نیومدیم تو اتاق اینا اینجا چیکار میکنن ؟
رفتم سمت تخت و قرصا رو برداشتم و خواستم بیام بیرون که در به روم بسته شد ، دستیگره رو گرفتم و بالا و پایین کردم ولی باز نشد ، تازه داشت یادم نیومد که بهار گفت نباید تنها بشی ، همین که این فکر به سرم اومد برقا رفت
از ترس تو خودم مچاله شدم و گوشه در نشستم ، بفرما الینا خانم حالا میخوای چه گلی بگیری تو سر ؟ تو فکر بودم که یکی تق تق در اتاقو زد با ترس به در نگاه کردم جرأت حرف زدن نداشتم ولی اگه بابا به ایلیا زنگ زده باشه و ایلیا باشه چی ؟ واسه همین گفتم کیه ؟ ، ایلیا تویی؟ ، جوابی نشنیدم صدای شکستن چیزی از بیرون اومد ، یه جا نشستن فایده نداشت باید میرفتم بیرون ، دستگیره رو گرفتم و در باز شد
آروم آروم با احتیاط رفتم بیرون چشمم جایی رو نمیدید
پارت چهل و چهارم تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z#نویسنده #ترسناک
رفتم سمت کشو و قرصا رو آوردم ، وای قرصاش تموم شده بود ، گوشی رو گرفتم خواستم شماره بگیرم که دیدم شارژ نداره ، وای حالا چه خاکی به سر کنم ، حال عزیز هم هی داشت بدتر میشد ،
_عزیز گوشیت کجاس ؟
عزیز : گذاشتم رو اپن
گوشی عزیز رو آوردم و سریع شماره بابا رو گرفتم و گفتم که حالش بد شده اونم گفت که سریع میاد
بعد چند دقیقه بابا زنگ درو زد و اومد تو دست عزیز رو گرفت و بردش تو ماشین
بابا : الینا تو قرصای عزیز رو بیار به دکتر نشون بدیم من عزیز رو میبرم زنگ بزن ایلیا بیاد دنبالت
تا خواستم بگم گوشیم شارژ نداره گازشو گرفت و رفت
_باباااااا
ولی دیگه واینستاد ، ای خداااا ، هرچی بلاس امشب سر من میاد آخه چرا ، رفتم تو و دنبال قرصاش گشتم نبود ،
_واا همین الان آوردمشون کجا گذاشتمش ؟ هرچقدر دنبال قرصاش گشتم نبود رفتم تو اتاق عزیز و دیدم روی تختن
چشمام از تعجب هزارتا شد نه خودم و نه عزیز نیومدیم تو اتاق اینا اینجا چیکار میکنن ؟
رفتم سمت تخت و قرصا رو برداشتم و خواستم بیام بیرون که در به روم بسته شد ، دستیگره رو گرفتم و بالا و پایین کردم ولی باز نشد ، تازه داشت یادم نیومد که بهار گفت نباید تنها بشی ، همین که این فکر به سرم اومد برقا رفت
از ترس تو خودم مچاله شدم و گوشه در نشستم ، بفرما الینا خانم حالا میخوای چه گلی بگیری تو سر ؟ تو فکر بودم که یکی تق تق در اتاقو زد با ترس به در نگاه کردم جرأت حرف زدن نداشتم ولی اگه بابا به ایلیا زنگ زده باشه و ایلیا باشه چی ؟ واسه همین گفتم کیه ؟ ، ایلیا تویی؟ ، جوابی نشنیدم صدای شکستن چیزی از بیرون اومد ، یه جا نشستن فایده نداشت باید میرفتم بیرون ، دستگیره رو گرفتم و در باز شد
آروم آروم با احتیاط رفتم بیرون چشمم جایی رو نمیدید
پارت چهل و چهارم تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z#نویسنده #ترسناک
۸.۴k
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.