لطفاً اول لایک 🥺😢
#نفرین شده #پارت_چهل_و_سه
مامان و بابا اومدن تو ،
_مامان پس ایلیا کو ؟
مامان : عقب تر بود داشت میومد نمیدونم
_باش مرسی
دم در ایستادم تا بیاد ، دیدمش داشت از دور میومد همین که رسید به من گفتم : شارژرم رو آوردی ؟
ایلیا : شارژر ؟ ای وااایییی ، ببخشید الینا یادم رفت به خدا
زدن به پیشونیم و گفتم : وای مگه نگفتم بیارش چطوری یادت رفت ؟
ایلیا : چمیدونم بابا ، مامان اینقدر عجله کرد که یادم رفت
_هوووووفففف ایلیا واقعا که
ایلیا : حالا اگه ایرادی نداره میشه بیام تو ؟
بدون هیچ حرفی و با اعصابی داغون رفتم سمت خونه درو باز کردم و رفتم پیش مامان ، در قابلمه ها رو باز کرده بود و داشت غذا هارو چک میکرد ، رفتم نزدیک تر و به غذا ها نگاه کردم ، قورمه سبزی و سوپ و کتلت درست کرده بود
_اوووووو این همه غذا چیه مامان ؟
مامان : سوپ رو واسه عزیز جون درست کردم ، قورمه سبزی هم درست کردم واسه ظهر بخوریم ، کتلت هم میزارم براتون شب ازش بخورین
الحق که مامانم خیلی زرنگ بود اصلا من نصف مامان نمیتونم کار کنم از بس که تنبل شدم باید یه فکری به حال خودم بکنم
_کی وقت کردی اینا رو درست کنی ؟
مامان خندید و پشت چشمی نازک کرد و گفت : مادرت رو دست کم نگیر الینا خانم .. بیا سوپ میکشم ببر عزیز جون بخوره شاید بهتر شد
_باشه چشم
مامان سوپ رو کشید و گذاشت روی سینی و داد دستم ، رفتم سمت عزیز جون و سوپ رو گذاشتم پیشش
_عزیز مامانم سوپ آورده بخور برات خوبه
عزیز : دستت درد نکنه بعد با صدای بلند گفت : آسا جان دست تو هم درد نکنه چرا به زحمت افتادی
مامان : خواهش میکنم عزیز جون چه زحمتی نوش جان
عزیز مشغول خوردن سوپ شد و رو به ایلیا گفت : ایلیا جان حال تو چطوره ، از درس و دانشگاه و کار چه خبر ؟
ایلیا : خوبم عزیز ، والا خبر خاصی نیست درسمو میخونم واسه دوره های آموزشی هم بعضی وقتا میرم دادگاه
عزیز : خوبه خدا رو شکر ، انشالله همه جوونا عاقبت به خیر بشن
تا نزدیکای ظهر با همین حرفا سر کردیم ، ناهار خوردیم و تا شب پیش هم بودیم شب هم دیگه عزم رفتن کردن و گفتن که باید برن
مامان : الینا اگه حال عزیز خدایی نکرده بد شد حتما خبرمون کن
_چشم
بعد هزار تا سفارش و پند و نصیحت رفتن
رفتم سمت گاز و کتلت هایی که مامان گذاشته بود رو گرم کردم ، سفره رو چیدم و عزیز جون هم صدا زدم بیاد ، با هم شام رو خوردیم و برگشتیم توی هال
چند دقیقه که گذشت عزیز گفت : الینا مادر اون دستگاه فشار سنج رو بیار سرم دوباره داره درد میگیره
سریع رفتم دستگاه رو آوردم و فشار عزیز رو گرفتم ، وای فشارش دوباره رفته بود بالا
_عزیز ، قرصی چیزی نداری فشارت رفته بالا
دستشو به سرش گرفت و گفت : تو اون کشو کنار تلویزیونن
پارت چهل و سه تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z
مامان و بابا اومدن تو ،
_مامان پس ایلیا کو ؟
مامان : عقب تر بود داشت میومد نمیدونم
_باش مرسی
دم در ایستادم تا بیاد ، دیدمش داشت از دور میومد همین که رسید به من گفتم : شارژرم رو آوردی ؟
ایلیا : شارژر ؟ ای وااایییی ، ببخشید الینا یادم رفت به خدا
زدن به پیشونیم و گفتم : وای مگه نگفتم بیارش چطوری یادت رفت ؟
ایلیا : چمیدونم بابا ، مامان اینقدر عجله کرد که یادم رفت
_هوووووفففف ایلیا واقعا که
ایلیا : حالا اگه ایرادی نداره میشه بیام تو ؟
بدون هیچ حرفی و با اعصابی داغون رفتم سمت خونه درو باز کردم و رفتم پیش مامان ، در قابلمه ها رو باز کرده بود و داشت غذا هارو چک میکرد ، رفتم نزدیک تر و به غذا ها نگاه کردم ، قورمه سبزی و سوپ و کتلت درست کرده بود
_اوووووو این همه غذا چیه مامان ؟
مامان : سوپ رو واسه عزیز جون درست کردم ، قورمه سبزی هم درست کردم واسه ظهر بخوریم ، کتلت هم میزارم براتون شب ازش بخورین
الحق که مامانم خیلی زرنگ بود اصلا من نصف مامان نمیتونم کار کنم از بس که تنبل شدم باید یه فکری به حال خودم بکنم
_کی وقت کردی اینا رو درست کنی ؟
مامان خندید و پشت چشمی نازک کرد و گفت : مادرت رو دست کم نگیر الینا خانم .. بیا سوپ میکشم ببر عزیز جون بخوره شاید بهتر شد
_باشه چشم
مامان سوپ رو کشید و گذاشت روی سینی و داد دستم ، رفتم سمت عزیز جون و سوپ رو گذاشتم پیشش
_عزیز مامانم سوپ آورده بخور برات خوبه
عزیز : دستت درد نکنه بعد با صدای بلند گفت : آسا جان دست تو هم درد نکنه چرا به زحمت افتادی
مامان : خواهش میکنم عزیز جون چه زحمتی نوش جان
عزیز مشغول خوردن سوپ شد و رو به ایلیا گفت : ایلیا جان حال تو چطوره ، از درس و دانشگاه و کار چه خبر ؟
ایلیا : خوبم عزیز ، والا خبر خاصی نیست درسمو میخونم واسه دوره های آموزشی هم بعضی وقتا میرم دادگاه
عزیز : خوبه خدا رو شکر ، انشالله همه جوونا عاقبت به خیر بشن
تا نزدیکای ظهر با همین حرفا سر کردیم ، ناهار خوردیم و تا شب پیش هم بودیم شب هم دیگه عزم رفتن کردن و گفتن که باید برن
مامان : الینا اگه حال عزیز خدایی نکرده بد شد حتما خبرمون کن
_چشم
بعد هزار تا سفارش و پند و نصیحت رفتن
رفتم سمت گاز و کتلت هایی که مامان گذاشته بود رو گرم کردم ، سفره رو چیدم و عزیز جون هم صدا زدم بیاد ، با هم شام رو خوردیم و برگشتیم توی هال
چند دقیقه که گذشت عزیز گفت : الینا مادر اون دستگاه فشار سنج رو بیار سرم دوباره داره درد میگیره
سریع رفتم دستگاه رو آوردم و فشار عزیز رو گرفتم ، وای فشارش دوباره رفته بود بالا
_عزیز ، قرصی چیزی نداری فشارت رفته بالا
دستشو به سرش گرفت و گفت : تو اون کشو کنار تلویزیونن
پارت چهل و سه تقدیمتون 😍❤️ لایک و فالو یادتون نره ❤️🧡
#رمان_z
۵.۹k
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.