اول لایک 🥺❤️
#نفرین شده #پارت_چهل_و_هفت
ایلیا و چند تا پرستار و یه دکتر اومدن تو اتاق چند تا نور انداخت توی چشمم ، نزدیک بود کور شم شروع کرد به سوال کردن اسمت چیه ، چند سالته ، این شخص رو میشناسی ، آخرین چیزی که به خاطر داری رو بگو .. یادته چیکار کردی کجا افتادی
به زور میتونستم صحبت کنم آخرین چیزی که یادم بود فقط تا اونجا بود که زنگ زدم به بابا و گفتم بیاد دنبالمون .. همه چیز یادم بود ولی سوال آخر به هیچ وجه اصلا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده که اومدم بیمارستان
چند تا چیز رو یادداشت کرد و رفت بیرون به ایلیا هم گفت بیاد ، پرستارا هم موندن و دم و دستگاهایی که متصل بودن به من رو داشتن جمع میکردن
بعد چند دقیقه صدای بابا و مامان و بقیه از توی سالن میومد ، مامان به سرعت در اتاق رو باز کرد و با گریه اومد تو
مامان : الهی قربونت برم عزیزکم ، فدای روی ماهت ، مامان فدات بشه ، حالت چطوره ؟
الهی بمیرم پدر و مادرم انگار ده سال پیرتر شده بودن ، بابا موهای سفید توی سرش بیشتر شده بود و مامان هم قیافش شکسته تر
بابا فقط از دور نگاه میکرد و میدیدم که توی چشماش پر از اشک شده ، ایلیا اومد نزدیک و رو به مامان گفت : مامان الینا تازه به هوش اومده نباید زیاد باهاش حرف بزنیم براش خوب نیست آروم باش یکی دو ساعت دیگه خودش میتونه باهات حرف بزنه
مامان با گوشه شالش اشکشو پاک کرد و گفت : باشه پسرم ولی خیلی نگرانم دکتر چی گفت
ایلیا : نگران نباشین گفت که حالش بهتر شده فقط آخرین خاطرشو به یاد نمیاره که به مرور ممکنه به یاد بیاره
بابا : نگفت چند وقت طول میکشه
ایلیا : نه گفت که ممکنه به یاد بیاره هنوز مشخص نیست
بعد چند دقیقه صدای ساناز و پریسا اومد ، اومدن دم در اتاق و آروم در زدن ، همین که منو با چشم باز دیدن شوکه و با چشمای اشکی اومدن کنار تختم ،
ساناز : چشمام دارن اشتباه میکنن یا واقعا به هوش اومده
پریسا : نه واقعا به هوش اومده
شروع کردن به گریه کردن
ساناز : کی به هوش اومده ؟ چرا خبر ندادین به ما
مامان : یه بیست دقیقه ای میشه ، دیگه گفتیم شما هم به زحمت نندازیم کم به زحمت نیوفتادید
پریسا : خاله نگو خواهشاً این چه حرفیه ، چه زحمتی ، الینا کمتر از خواهر نیست برای ما
پریسا اومد نزدیک و بغلم کرد بعد گفت : این چند وقت حسابی نصف جونمون کردی ها بهت گفتم که آخرش کار دست خودت میدی ، خدارو شکر به خیر گذشت
ساناز : آره دیگه الینا همش همینه نمیشه آرومش کرد
بعد این حرفا رفتن بیرون و گفتن که تا یک ساعت دیگه استراحت کن فقط ایلیا موند که اگه آبی چیزی خواستم بده دستم
کم کم دیگه میتونستم حرف بزنم رو بهش گفتم
_چه اتفاقی افتاده برام ، چرا من بیهوش شدم
#رمان_z #ترسناک #نویسنده
ایلیا و چند تا پرستار و یه دکتر اومدن تو اتاق چند تا نور انداخت توی چشمم ، نزدیک بود کور شم شروع کرد به سوال کردن اسمت چیه ، چند سالته ، این شخص رو میشناسی ، آخرین چیزی که به خاطر داری رو بگو .. یادته چیکار کردی کجا افتادی
به زور میتونستم صحبت کنم آخرین چیزی که یادم بود فقط تا اونجا بود که زنگ زدم به بابا و گفتم بیاد دنبالمون .. همه چیز یادم بود ولی سوال آخر به هیچ وجه اصلا نمیدونستم چه اتفاقی افتاده که اومدم بیمارستان
چند تا چیز رو یادداشت کرد و رفت بیرون به ایلیا هم گفت بیاد ، پرستارا هم موندن و دم و دستگاهایی که متصل بودن به من رو داشتن جمع میکردن
بعد چند دقیقه صدای بابا و مامان و بقیه از توی سالن میومد ، مامان به سرعت در اتاق رو باز کرد و با گریه اومد تو
مامان : الهی قربونت برم عزیزکم ، فدای روی ماهت ، مامان فدات بشه ، حالت چطوره ؟
الهی بمیرم پدر و مادرم انگار ده سال پیرتر شده بودن ، بابا موهای سفید توی سرش بیشتر شده بود و مامان هم قیافش شکسته تر
بابا فقط از دور نگاه میکرد و میدیدم که توی چشماش پر از اشک شده ، ایلیا اومد نزدیک و رو به مامان گفت : مامان الینا تازه به هوش اومده نباید زیاد باهاش حرف بزنیم براش خوب نیست آروم باش یکی دو ساعت دیگه خودش میتونه باهات حرف بزنه
مامان با گوشه شالش اشکشو پاک کرد و گفت : باشه پسرم ولی خیلی نگرانم دکتر چی گفت
ایلیا : نگران نباشین گفت که حالش بهتر شده فقط آخرین خاطرشو به یاد نمیاره که به مرور ممکنه به یاد بیاره
بابا : نگفت چند وقت طول میکشه
ایلیا : نه گفت که ممکنه به یاد بیاره هنوز مشخص نیست
بعد چند دقیقه صدای ساناز و پریسا اومد ، اومدن دم در اتاق و آروم در زدن ، همین که منو با چشم باز دیدن شوکه و با چشمای اشکی اومدن کنار تختم ،
ساناز : چشمام دارن اشتباه میکنن یا واقعا به هوش اومده
پریسا : نه واقعا به هوش اومده
شروع کردن به گریه کردن
ساناز : کی به هوش اومده ؟ چرا خبر ندادین به ما
مامان : یه بیست دقیقه ای میشه ، دیگه گفتیم شما هم به زحمت نندازیم کم به زحمت نیوفتادید
پریسا : خاله نگو خواهشاً این چه حرفیه ، چه زحمتی ، الینا کمتر از خواهر نیست برای ما
پریسا اومد نزدیک و بغلم کرد بعد گفت : این چند وقت حسابی نصف جونمون کردی ها بهت گفتم که آخرش کار دست خودت میدی ، خدارو شکر به خیر گذشت
ساناز : آره دیگه الینا همش همینه نمیشه آرومش کرد
بعد این حرفا رفتن بیرون و گفتن که تا یک ساعت دیگه استراحت کن فقط ایلیا موند که اگه آبی چیزی خواستم بده دستم
کم کم دیگه میتونستم حرف بزنم رو بهش گفتم
_چه اتفاقی افتاده برام ، چرا من بیهوش شدم
#رمان_z #ترسناک #نویسنده
۱۸.۱k
۲۲ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.