اول لایک لطفااا ❤️🥺
#نفرین شده #پارت_چهل_و_ششم
نمیتونستم بیشتر از این حرکت کنم ، صدا بازم اومد ، میخواستم برم ولی انگار دیوار حفاظتی دور من رو گرفته بود و نمیزاشت که حرکت کنم ، هنوز در حال تلاش از رد شدن از اون دیوار بودم که در حیاط باز شد و ایلیا اومد تو با دیدنم تو اون وضعیت شوکه نگاهم کرد ، اومد نزدیک
ایلیا : الینا ، الینا چند بار با دست تکونم داد و وقتی حرکتی ندید حرکت دستش شدید شد ... الیناااااا الیناااا بیدار شو چه اتفاقی افتاده
رفتم نزدیکش و بهش دست زدم ولی دستم ازش عبور کرد صداش زدم : ایلیا اینجام .. من اینجام ولی نمیشنید
به آمبولانس زنگ زد و نشست کنارم و شروع کرد به گریه کردن ، الیناااا آجی پاشووو تروخدا پاشوو چیشده چرا اینطوری شدی آخه ؟
دلم کباب شد ، بمیرم داداشم چقدر ناراحت شد منم همراهش نشستم و گریه کردم بعد چند دقیقه آمبولانس اومد ، اومدن تو و منو بردن روی تخت ، نمیدونستم چیکار کنم برم یا نه هنوز اون صدا میومد میخواستم برم طرف صدا ولی انگار جسمم منو با خودش میکشید به ناچار رفتم دنبال آمبولانس
منو جا به جا کردن و بردن بخش اتاق عمل چند دقیقه که گذشت یه سری دستگاه به من وصل شد جسمم منو به طرفش میکشید دیگه نمیتونستم بمونم و به طرفش رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم
با سردرد خیلی بدی بیدار شدم سرم به حدی درد میکرد احساس میکردم یه بار مغزمو درآوردن و دوباره گذاشتم سر جاش چشمام رو باز کردم ،توی بیمارستان بودم . کسی اطرافم نبود ، نمیتونستم زیاد حرکت کنم بدنم درد میکرد ، ایلیا اومد تو اتاق ، خدای من داداشم چقدر ژولیده پولیده شده بود سنش انگار پنج سال بیشتر شده بود ، هیچ وقت اینطوری ندیدمش ، انگار هنوز منو ندیده بود اومد تو چندتا برگه رو گذاشت تو کشوی کنار تخت و به من نگاه کرد ، نگاه کردنش همانا و شوکه شدنش همانا ، اینقدر شوکه شد اشک توی چشمام جمع شده بود فقط میتونستم نگاهش کنم ،
ایلیا : خ .... خدا... خدای من ، الیناااا به هوش اومدی ؟ ، الهی قربونت برم من و بعد شروع کرد به گریه کرد و سریع رفت بیرون ، من توی اتاق هم میتونستم صداشو بشنوم ،
ایلیا : آقای دکتر .... آقای دکتررر خواهرم به هوش اومد ، فکر کنم به زور خفش کردن وگرنه بیمارستان رو روی سرش میزاشت
#رمان_z #نویسنده #ترسناک #رمان
نمیتونستم بیشتر از این حرکت کنم ، صدا بازم اومد ، میخواستم برم ولی انگار دیوار حفاظتی دور من رو گرفته بود و نمیزاشت که حرکت کنم ، هنوز در حال تلاش از رد شدن از اون دیوار بودم که در حیاط باز شد و ایلیا اومد تو با دیدنم تو اون وضعیت شوکه نگاهم کرد ، اومد نزدیک
ایلیا : الینا ، الینا چند بار با دست تکونم داد و وقتی حرکتی ندید حرکت دستش شدید شد ... الیناااااا الیناااا بیدار شو چه اتفاقی افتاده
رفتم نزدیکش و بهش دست زدم ولی دستم ازش عبور کرد صداش زدم : ایلیا اینجام .. من اینجام ولی نمیشنید
به آمبولانس زنگ زد و نشست کنارم و شروع کرد به گریه کردن ، الیناااا آجی پاشووو تروخدا پاشوو چیشده چرا اینطوری شدی آخه ؟
دلم کباب شد ، بمیرم داداشم چقدر ناراحت شد منم همراهش نشستم و گریه کردم بعد چند دقیقه آمبولانس اومد ، اومدن تو و منو بردن روی تخت ، نمیدونستم چیکار کنم برم یا نه هنوز اون صدا میومد میخواستم برم طرف صدا ولی انگار جسمم منو با خودش میکشید به ناچار رفتم دنبال آمبولانس
منو جا به جا کردن و بردن بخش اتاق عمل چند دقیقه که گذشت یه سری دستگاه به من وصل شد جسمم منو به طرفش میکشید دیگه نمیتونستم بمونم و به طرفش رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم
با سردرد خیلی بدی بیدار شدم سرم به حدی درد میکرد احساس میکردم یه بار مغزمو درآوردن و دوباره گذاشتم سر جاش چشمام رو باز کردم ،توی بیمارستان بودم . کسی اطرافم نبود ، نمیتونستم زیاد حرکت کنم بدنم درد میکرد ، ایلیا اومد تو اتاق ، خدای من داداشم چقدر ژولیده پولیده شده بود سنش انگار پنج سال بیشتر شده بود ، هیچ وقت اینطوری ندیدمش ، انگار هنوز منو ندیده بود اومد تو چندتا برگه رو گذاشت تو کشوی کنار تخت و به من نگاه کرد ، نگاه کردنش همانا و شوکه شدنش همانا ، اینقدر شوکه شد اشک توی چشمام جمع شده بود فقط میتونستم نگاهش کنم ،
ایلیا : خ .... خدا... خدای من ، الیناااا به هوش اومدی ؟ ، الهی قربونت برم من و بعد شروع کرد به گریه کرد و سریع رفت بیرون ، من توی اتاق هم میتونستم صداشو بشنوم ،
ایلیا : آقای دکتر .... آقای دکتررر خواهرم به هوش اومد ، فکر کنم به زور خفش کردن وگرنه بیمارستان رو روی سرش میزاشت
#رمان_z #نویسنده #ترسناک #رمان
۹.۲k
۲۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.