🔹
🔹
با اینکه چندین سال از اون اتفاق می گذره،اما هنوز هم مو به مو چیزهایی که اون شب دیدم و شنیدم رو به یاد دارم.
ما خونمون رو تازه عوض کرده بودیم و تو کوچه جدیدمون یه خونه قدیمی و متروکه بود که بچه های محل بهش می گفتن خونه ارواح.
من هیچ وقت حرفشون رو باور نمی کردم چون اصلا به روح اعتقاد نداشتم،اما بچه ها می گفتن یه سری شب های خاص پیر مرد عجیبی به اون خونه میره و احضار روح می کنه،حتی می گفتن ارواح یه خانواده اونجا زندگی می کنن و گاهی هم صدای قاشق و چنگال می آد
تا اینکه یه شب واسه اینکه بهشون نشون بدم تو اون خونه هیچ روحی وجود نداره،از رو دیوار پریدم و وارد خونه شدم.
همونطور که بچه ها می گفتن خونه ی ترسناکی بود،با نور چراغ قوه خونه رو گشتم،همه اسباب و وسایل خونه دست نخورده باقی مونده بود،وقتی به عکس ها نگاه کردم متوجه شدم تو اون خونه یه زن و شوهر با دختر و پسر کوچکشون زندگی می کردن.
ناگهان صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و فهمیدم پیرمرده اومده،سریع تو یه کمد قایم شدم و در رو بستم.همه جا تاریک بود اما می تونستم صدای پای پیرمرد رو بشنوم،به اتاقی که من بودم اومد و ملافه های روی مبل رو برداشت.صدای کبریت زدن شنیدم و بعد حس کردم که یه چیزهایی با خودش میگه،مشکوک شدم و لای در رو یکم باز کردم،پیرمرده شمع روشن کرده بود و من فقط می تونستم سایه اش روی دیوار ببینم،بعد از چند لحظه سکوت صدای مردی رو شنیدم که گفت:این چطوری کار می کنه؟آها،پس کجایید شما؟من منتظرم
صدای زنی گفت:داریم می آیم،یه لحظه صبر کن
بعد صدای به هم خوردن قاشق چنگال و خنده های دو تا بچه رو شنیدم،تموم وجودم یخ زده بود،مثل بید داشتم می لرزیدم و به خودم فحش می دادم که چرا باور نکردم اون خونه روح داره.
صداها واضح تر شدن و پسره گفت:چرا سر جای من نشستی؟
دختره گفت:جای خودمه،برو اونورتر
زنه گفت:بشینید بچه ها،می خوام واستون انار دون کنم.
مرده گفت: شب یلدا باشه،خانم جان واست انار دون کنه،گلپر بزنی،چه شود!راستی حافظ کجاست واسه بچه ها یه فالی بگیرم؟
زنه گفت:مامان جان،برو حافظ رو از تو کمد واسه بابات بیار.
این رو که شنیدم به غلط کردن افتادم،با پای خودم رفته بودم تو خونه ی چهارتا روح سرگردون،ناگهان فریاد زدم:نه نه،در رو باز نکن.
سایه پیر مرد رو دیدم که از جاش بلند شد و گفت:کی اونجاست؟
گفتم:روح بزرگوار خواهش می کنم بذار من برم،قول می دم دیگه اینجا نیام.
پیرمرد نزدیک شد و در کمد رو باز کرد.من فریاد می کشیدم و اون گریه می کرد،اما وقتی چشمم به میز افتاد ماتم برد،روی میز فقط یه ضبط صوت داشت می خوند.
با اینکه چندین سال از اون اتفاق می گذره،اما هنوز هم مو به مو چیزهایی که اون شب دیدم و شنیدم رو به یاد دارم.
ما خونمون رو تازه عوض کرده بودیم و تو کوچه جدیدمون یه خونه قدیمی و متروکه بود که بچه های محل بهش می گفتن خونه ارواح.
من هیچ وقت حرفشون رو باور نمی کردم چون اصلا به روح اعتقاد نداشتم،اما بچه ها می گفتن یه سری شب های خاص پیر مرد عجیبی به اون خونه میره و احضار روح می کنه،حتی می گفتن ارواح یه خانواده اونجا زندگی می کنن و گاهی هم صدای قاشق و چنگال می آد
تا اینکه یه شب واسه اینکه بهشون نشون بدم تو اون خونه هیچ روحی وجود نداره،از رو دیوار پریدم و وارد خونه شدم.
همونطور که بچه ها می گفتن خونه ی ترسناکی بود،با نور چراغ قوه خونه رو گشتم،همه اسباب و وسایل خونه دست نخورده باقی مونده بود،وقتی به عکس ها نگاه کردم متوجه شدم تو اون خونه یه زن و شوهر با دختر و پسر کوچکشون زندگی می کردن.
ناگهان صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و فهمیدم پیرمرده اومده،سریع تو یه کمد قایم شدم و در رو بستم.همه جا تاریک بود اما می تونستم صدای پای پیرمرد رو بشنوم،به اتاقی که من بودم اومد و ملافه های روی مبل رو برداشت.صدای کبریت زدن شنیدم و بعد حس کردم که یه چیزهایی با خودش میگه،مشکوک شدم و لای در رو یکم باز کردم،پیرمرده شمع روشن کرده بود و من فقط می تونستم سایه اش روی دیوار ببینم،بعد از چند لحظه سکوت صدای مردی رو شنیدم که گفت:این چطوری کار می کنه؟آها،پس کجایید شما؟من منتظرم
صدای زنی گفت:داریم می آیم،یه لحظه صبر کن
بعد صدای به هم خوردن قاشق چنگال و خنده های دو تا بچه رو شنیدم،تموم وجودم یخ زده بود،مثل بید داشتم می لرزیدم و به خودم فحش می دادم که چرا باور نکردم اون خونه روح داره.
صداها واضح تر شدن و پسره گفت:چرا سر جای من نشستی؟
دختره گفت:جای خودمه،برو اونورتر
زنه گفت:بشینید بچه ها،می خوام واستون انار دون کنم.
مرده گفت: شب یلدا باشه،خانم جان واست انار دون کنه،گلپر بزنی،چه شود!راستی حافظ کجاست واسه بچه ها یه فالی بگیرم؟
زنه گفت:مامان جان،برو حافظ رو از تو کمد واسه بابات بیار.
این رو که شنیدم به غلط کردن افتادم،با پای خودم رفته بودم تو خونه ی چهارتا روح سرگردون،ناگهان فریاد زدم:نه نه،در رو باز نکن.
سایه پیر مرد رو دیدم که از جاش بلند شد و گفت:کی اونجاست؟
گفتم:روح بزرگوار خواهش می کنم بذار من برم،قول می دم دیگه اینجا نیام.
پیرمرد نزدیک شد و در کمد رو باز کرد.من فریاد می کشیدم و اون گریه می کرد،اما وقتی چشمم به میز افتاد ماتم برد،روی میز فقط یه ضبط صوت داشت می خوند.
۱۲۵
۰۲ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.