قسمت چهل و هشت

#قسمت چهل و هشت
دو دقیقه بعد جواب داد
" نترس حواسم هست"
زل زده بودم به متن پیامش..
نه سلام کرده بود نه چیزی..
تازه دوم شخص مفرد شده بودم براش!
چه زود پسرخاله میشه.
همنجور اخمام تو هم بود و سرم تو گوشی که سحر زد به شونم و گفت اومدن..
از پشت میز داشتیم بلند میشدیم که سحر گفت:
_ این باهاشونه چرا؟
_ کی؟
داشتن نزدیک میشدن واسه همین زیره لب جوری که من فقط بشنوم گفت
_ پلیور قهوه ای همون پسرس که گفتم!
اوهوع پس عشق سحرخانومم هست..
یه لحظه شدم همون آرشیدای شیطون و گفتم:
_پس یار عزیزت داره میاد..
با صدای ستوده که بهمون سالم میکرد دیگه فرصت اینکه بهم جواب بده رو نداشت..
ستوده دو تا پسر دیگه رو بهم معرفی کرد..
_ ایشون پسرعموی بنده هستن آقا اشکان و ایشونم دوست من و اشکانه آقا سامان گل که افتخار دادن به ما و
همراهیمون کردن..
ستوده من و بهشون دوست سحر معرفی کرد و ممنونش شدم که نگفت وکیلم هستش..
دیدگاه ها (۱)

#قسمت چهل و نه پسرعموش یه قیافه ی مردونه و جذاب داشت.. چشما...

#قسمت پنجاه لبخند تلخی زدم.. _ بعضی مواقع یه چیزایی اهمیت ب...

#قسمت چهل و هفتم دستم و گرفت _ این چه حرفیه آرشیدا؟ من از هم...

#قسمت چهل و ششم اول یه چایی درست کردم و خوردم بعدم با سحر ح...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط