عشق درسایه سلطنت پارت98
از لمسش یه جوری شدم... اون یکی دستش رو آورد بالا
روسریم رو که توی مشتش گرفته بود یه دور دیگه دور
دستش پیچید و بعد کشیدش و روسری بلندم رو از روی
گردنم در آورد و روی زمین انداخت..
یه دستش هنوز کمرم رو محکم و چسبیده به خودش نگه
داشته بود و دستای من بی هدف و ناچار روی سینه اش قرار
گرفته بود..
تهیونگ: دوشیزه مری.... خوب مبارزه میکنی..
از کلمه دوشیزه اش خوشم اومد... داشت میگفت که هنوز
دست نخورده ای..نگاهم رو ازش گرفتم که فشاری به کمرم داد که ناچارا بهش نگاه کردم...
فاصله مون خیلی نزدیک بود... دستش اروم بالا اومد و پشت انگشت اشاره اش رو اروم روی گونه ام کشید که بدنم لرزید و گفت
تهیونگ: زبونت رو موش خورده و یا شایدم شکست مجبور به سکوتت کرده؟
سریع نگاش کردم و خشن گفتم
مری: من شکست نخوردم..
لبخندی زد و گفت
تهیونگ: اوه... پس معتقدی که میتونستی منو شکست بدی سرکار خانوم سرتق؟
باغيض گفتم
مری: مطمینااا...
نرم و کوتاه خندید...واای خدای من... اولین بار بود خنده اش رو میدیدم..هر چند خیلی اروم و کوتاه بود... ولی بود...
شوکه نگاش کردم که محکم هولم داد عقب و به یکی از چهارتا پایه الاچیق چسبوندم و خودش هم بهم چسبید و سریع شمشیرش رو آورد بالا و به حالت افقی روی گردنم گذاشت و گفت
تهیونگ: ولی من اصلا اینطور فک نمیکنم...
بیشعور... میخواست بگه خودش بهتره ولی کور خونده
الکی قیافه ام رو جمع کردم و با درد فرضی گفتم
مری: آخ.. اگه قصد کشتنم رو ندارین بهتره یه کم شمشیرتون رو از گردنم فاصله بدین...چون برید..
سریع و مشکوک انگار باور نکرده ولی مجبور بود شمشیر
رو از گردنم فاصله داد و نگاهی که توی اون تاریکی حس
کردم نگرانه رو روی گردنم دوخت که سریع یقه پیرهنش رو
گرفتم و چرخوندمش و چسبوندمش به همون ستونی که
من چسبیده بودم و شمشیرم رو بالا آوردم که روی گردنش
بذارم که سریع با شمشیرش جلوی شمشیرم رو گرفت...
شوکه و ناباور نگاش کردم
لعنتی.. خیلی سریع انجامش داده بودم چطور تونست دفاع
کنه ؟...گندت بزنن..
روسریم رو که توی مشتش گرفته بود یه دور دیگه دور
دستش پیچید و بعد کشیدش و روسری بلندم رو از روی
گردنم در آورد و روی زمین انداخت..
یه دستش هنوز کمرم رو محکم و چسبیده به خودش نگه
داشته بود و دستای من بی هدف و ناچار روی سینه اش قرار
گرفته بود..
تهیونگ: دوشیزه مری.... خوب مبارزه میکنی..
از کلمه دوشیزه اش خوشم اومد... داشت میگفت که هنوز
دست نخورده ای..نگاهم رو ازش گرفتم که فشاری به کمرم داد که ناچارا بهش نگاه کردم...
فاصله مون خیلی نزدیک بود... دستش اروم بالا اومد و پشت انگشت اشاره اش رو اروم روی گونه ام کشید که بدنم لرزید و گفت
تهیونگ: زبونت رو موش خورده و یا شایدم شکست مجبور به سکوتت کرده؟
سریع نگاش کردم و خشن گفتم
مری: من شکست نخوردم..
لبخندی زد و گفت
تهیونگ: اوه... پس معتقدی که میتونستی منو شکست بدی سرکار خانوم سرتق؟
باغيض گفتم
مری: مطمینااا...
نرم و کوتاه خندید...واای خدای من... اولین بار بود خنده اش رو میدیدم..هر چند خیلی اروم و کوتاه بود... ولی بود...
شوکه نگاش کردم که محکم هولم داد عقب و به یکی از چهارتا پایه الاچیق چسبوندم و خودش هم بهم چسبید و سریع شمشیرش رو آورد بالا و به حالت افقی روی گردنم گذاشت و گفت
تهیونگ: ولی من اصلا اینطور فک نمیکنم...
بیشعور... میخواست بگه خودش بهتره ولی کور خونده
الکی قیافه ام رو جمع کردم و با درد فرضی گفتم
مری: آخ.. اگه قصد کشتنم رو ندارین بهتره یه کم شمشیرتون رو از گردنم فاصله بدین...چون برید..
سریع و مشکوک انگار باور نکرده ولی مجبور بود شمشیر
رو از گردنم فاصله داد و نگاهی که توی اون تاریکی حس
کردم نگرانه رو روی گردنم دوخت که سریع یقه پیرهنش رو
گرفتم و چرخوندمش و چسبوندمش به همون ستونی که
من چسبیده بودم و شمشیرم رو بالا آوردم که روی گردنش
بذارم که سریع با شمشیرش جلوی شمشیرم رو گرفت...
شوکه و ناباور نگاش کردم
لعنتی.. خیلی سریع انجامش داده بودم چطور تونست دفاع
کنه ؟...گندت بزنن..
۴.۷k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.