عشق درسایه سلطنت پارت99
چهره اش رنگ شیطنت گرفت و گفت
تهیونگ: اوه اوه.. فکرشم نکن دختر کوچولو...
با غیض دندونام رو روی هم فشار دادم. یه دستش اروم رفت پشت سرم و کمرم رو گرفت و منو تو همون حال بیشتر به خودش چسبوند... گنگ و ناباور نگاش کردم...چرا کمرم رو گرفته بود و منو نزدیک خودش نگه داشته بود؟
از کاراش سر در نمیاوردم چرا امشب اینجوری شده؟ شمشیرش رو به جلو هل داد و اونقدر قدرتمند این کار رو کرد که نتونستم شمشیرم رو نگه دارم و شمشیرم افتاد زمین
شمشیر خودش رو هم انداخت زمین و دوباره چرخوندم و منو چسبوند به ستون و خودشم چسبید بهم باد ملایمی موهام رو تکون داد...اروم پشت دستش رو روی دسته ای از موهام کشید. واای خداا.. این امشب چشه؟ چرا یه جوریه؟ چرا مهربونه؟چرا شیطونه؟
داره دیوونه ام میکنه..اب دهنم رو قورت دادم...
تهیونگ: چرا وقتی شب میشه مثل یه روح تو قصر راه
میوفتی ؟ خواب نداری؟
مری: یکی باید این سوال رو از خودتون بکنه.. مثل اینکه شما هم الان بيدارينااا...
لبخند باریکی رو لبش نقش بست...
تهیونگ: فعلا که من از تو پرسیدم. بگو...
خیلی نزدیکم بود. هرم نفس هاش داغم میکرد...
مری:میگم تا بگین..
باز اون لبخند تک و خاص و گفت
تهیونگ: باشه... بگو تا بگم... خوابت نمیبره؟
مری: من شبا خوابم میبره ولی میگن آدمایی که شبها زیاد بیدار میمونن دنبال چیزین که تو روز نداشتن..
تهیونگ: و تو بانو دنبال چی هستی؟
مری: آرامش..
زل زدتوی چشمم...منم زل زدم تو چشمش..
تهیونگ: فقط توی شب پیدا میشه؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم و گفتم
مری: بین آدمای قصر شما و وقتی اونا بیدارن پیدا نمیشه....
تو سکوت و توی فاصله نزدیک به هم خیره بودیم نگاهش
اروم اومد پایین و لحظه ای روی لبم رفت..
مری: نوبت شماست...
اخماش رو تو هم کشید و چهره اش جدی و بی تفاوت و خشک شد و ازم فاصله گرفت و در حالیکه بهم پشت
کرده بود و داشت شمشیرا رو از روی زمین برمیداشت
و گفت
تهیونگ: برخلاف تو من نمیدونم تو بیداری های شبانه ام
دنبال چیم. شاید همون آرامشیه که تو میگی...
نفسش رو بیرون داد و شمشیرها رو روی میز گذاشت
و گفت
تهیونگ: خوابم نمیبره...
ناراحت نگاش کردم...خواستم چیزی بگم که صدای جدی و خشنش همونجور که پشت بهم بود اومد
تهیونگ: فک کنم وقتشه بری بخوابی...
باز دهن باز کردم و که بلندتر گفت
مری: گفتم وقتشه بری...
اخمی کردم و پام رو به زمین کوبیدم و سریع برگشتم
داخل...
صبح تو قصر بلوایی برپا بود. همه خانومها و آقایون قصر در هیاهوی این مبارزه بودن که قرار بود ظهر برگذارشه استرس داشتم... نگران بودم. نمیخواستم جلوی این همه آدم که هر روز چشمم تو چشمشون میوفته خوار و خفیف بشم
و یه بازنده باشم. همه توی حیاط قصر جمع شده بودن کندیس تعظیمی به تهیونگ کرد و جلو اومد و نگاهش رو روی همه چرخوند و گفت
کندیس:..
تهیونگ: اوه اوه.. فکرشم نکن دختر کوچولو...
با غیض دندونام رو روی هم فشار دادم. یه دستش اروم رفت پشت سرم و کمرم رو گرفت و منو تو همون حال بیشتر به خودش چسبوند... گنگ و ناباور نگاش کردم...چرا کمرم رو گرفته بود و منو نزدیک خودش نگه داشته بود؟
از کاراش سر در نمیاوردم چرا امشب اینجوری شده؟ شمشیرش رو به جلو هل داد و اونقدر قدرتمند این کار رو کرد که نتونستم شمشیرم رو نگه دارم و شمشیرم افتاد زمین
شمشیر خودش رو هم انداخت زمین و دوباره چرخوندم و منو چسبوند به ستون و خودشم چسبید بهم باد ملایمی موهام رو تکون داد...اروم پشت دستش رو روی دسته ای از موهام کشید. واای خداا.. این امشب چشه؟ چرا یه جوریه؟ چرا مهربونه؟چرا شیطونه؟
داره دیوونه ام میکنه..اب دهنم رو قورت دادم...
تهیونگ: چرا وقتی شب میشه مثل یه روح تو قصر راه
میوفتی ؟ خواب نداری؟
مری: یکی باید این سوال رو از خودتون بکنه.. مثل اینکه شما هم الان بيدارينااا...
لبخند باریکی رو لبش نقش بست...
تهیونگ: فعلا که من از تو پرسیدم. بگو...
خیلی نزدیکم بود. هرم نفس هاش داغم میکرد...
مری:میگم تا بگین..
باز اون لبخند تک و خاص و گفت
تهیونگ: باشه... بگو تا بگم... خوابت نمیبره؟
مری: من شبا خوابم میبره ولی میگن آدمایی که شبها زیاد بیدار میمونن دنبال چیزین که تو روز نداشتن..
تهیونگ: و تو بانو دنبال چی هستی؟
مری: آرامش..
زل زدتوی چشمم...منم زل زدم تو چشمش..
تهیونگ: فقط توی شب پیدا میشه؟
سرم رو به نشونه نه تکون دادم و گفتم
مری: بین آدمای قصر شما و وقتی اونا بیدارن پیدا نمیشه....
تو سکوت و توی فاصله نزدیک به هم خیره بودیم نگاهش
اروم اومد پایین و لحظه ای روی لبم رفت..
مری: نوبت شماست...
اخماش رو تو هم کشید و چهره اش جدی و بی تفاوت و خشک شد و ازم فاصله گرفت و در حالیکه بهم پشت
کرده بود و داشت شمشیرا رو از روی زمین برمیداشت
و گفت
تهیونگ: برخلاف تو من نمیدونم تو بیداری های شبانه ام
دنبال چیم. شاید همون آرامشیه که تو میگی...
نفسش رو بیرون داد و شمشیرها رو روی میز گذاشت
و گفت
تهیونگ: خوابم نمیبره...
ناراحت نگاش کردم...خواستم چیزی بگم که صدای جدی و خشنش همونجور که پشت بهم بود اومد
تهیونگ: فک کنم وقتشه بری بخوابی...
باز دهن باز کردم و که بلندتر گفت
مری: گفتم وقتشه بری...
اخمی کردم و پام رو به زمین کوبیدم و سریع برگشتم
داخل...
صبح تو قصر بلوایی برپا بود. همه خانومها و آقایون قصر در هیاهوی این مبارزه بودن که قرار بود ظهر برگذارشه استرس داشتم... نگران بودم. نمیخواستم جلوی این همه آدم که هر روز چشمم تو چشمشون میوفته خوار و خفیف بشم
و یه بازنده باشم. همه توی حیاط قصر جمع شده بودن کندیس تعظیمی به تهیونگ کرد و جلو اومد و نگاهش رو روی همه چرخوند و گفت
کندیس:..
۴.۶k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.