عشق درسایه سلطنت پارت97
ناخوداگاه و به عنوان عكس العمل شمشیرم رو بالا بردم و دفاع کردم...
قلبم تند تند میزد و پشتم میلرزید...لبخندی به من شوکه زد و گفت
تهیونگ:من اعلام آمادگی کرده بودم. شما تو هپروت بودی...
و شمشیرش رو جدا کرد و مبارزه رو شروع کرد فکر خیلی بدی هم نبود. میتونستم خودم رو بسنجم.. اون که فکر میکرد من کندیسم
لحظه ای بهم مجال نمیداد و مدام حمله میکرد و من دفاع...
خیلی شدید مبارزه میکرد و من دختر بچه ای بودم در مقابلش که مدام گذشت میکرد و جونم رو بهم میبخشید... خیلی قوی بود هر دو چرخیدیم
تهیونگ: اگه قرار باشه فقط دفاع کنی. فردا بازنده خواهی
بود...
فک نکنم دفاع یا حمله ام فرق داشته باشه.. بردن تهیونگ تو شمشیر زنی از دست غول چراغ جادو هم برام برنمیومد...
با خشم سمتش حمله کردم. خیلی حریف قدرتمند و قدری بود ولی داشتم تمام تلاشم رو میکردم....تمام تلاش من برابر بود با تلاش اون برای تکون دادن انگشت کوچیکه اش ...اون خیلی ریکلس بود و انگار پیاده روی میکنه ولی من شدیدا نفس نفس میزدم و به شدت عرق کرده بودم نور کم اتیشهای دور زمین روی صورتامون افتاده بود و صورتمون رو درخشان کرده بود...تو یه لحظه شمشیرش سمت سرم رفت..
خم شدم که شمشیرش بهم نخوره ولی انگاری زننده ضربه سرم رو نشون نگرفته بود. گوشه روسریم رو نشونه گرفته بود که مستقیم به هدف خورد و روسری از روی موها و صورتم باز شد و قبل اینکه صورتم یا موهام پیدا بشه ادامه روسری بلندم رو کشید و پرت شدم تو بغلش و کمرم رو با یه دستش محکم گرفت و روسری کامل روی شونه ام افتاد و صورتم دیده شد و موهام که چندین دور پیچیده بودمشون یه دفعه مثل ابشار ریختن دورم و در هنگام باز شدن از پیچ و تابها چون یه دفعه کشیده شده بودم سمت تهیونگ موهام
خورد تو صورتش..نگاهم رو با نفس نفس توی چشماش کشیدم بدون شگفتی و تعجب توی چشمام خیره بود. لعنتی... میدونست. از اولش میدونست که منم.. اصلا شوکه نشد...
جدی نگام میکرد...
مری:میدونستین منم....
چشماش نگاهم رو کاوید و بعد گفت
تهیونگ: معلومه که میدونستم... از اولش...
زل زد تو چشمام و گفت
تهیونگ: این چشما حتی تو تاریکی هم برق خودشون رو دارن..
دستش روی کمرم حرکتی کرد و گفت
تهیونگ: و این کمر باریک تر از اونه که جز بانوی فرانسوی قصرم کسی داشته باشتش.. برام واضح بود...
قلبم تند تند میزد و پشتم میلرزید...لبخندی به من شوکه زد و گفت
تهیونگ:من اعلام آمادگی کرده بودم. شما تو هپروت بودی...
و شمشیرش رو جدا کرد و مبارزه رو شروع کرد فکر خیلی بدی هم نبود. میتونستم خودم رو بسنجم.. اون که فکر میکرد من کندیسم
لحظه ای بهم مجال نمیداد و مدام حمله میکرد و من دفاع...
خیلی شدید مبارزه میکرد و من دختر بچه ای بودم در مقابلش که مدام گذشت میکرد و جونم رو بهم میبخشید... خیلی قوی بود هر دو چرخیدیم
تهیونگ: اگه قرار باشه فقط دفاع کنی. فردا بازنده خواهی
بود...
فک نکنم دفاع یا حمله ام فرق داشته باشه.. بردن تهیونگ تو شمشیر زنی از دست غول چراغ جادو هم برام برنمیومد...
با خشم سمتش حمله کردم. خیلی حریف قدرتمند و قدری بود ولی داشتم تمام تلاشم رو میکردم....تمام تلاش من برابر بود با تلاش اون برای تکون دادن انگشت کوچیکه اش ...اون خیلی ریکلس بود و انگار پیاده روی میکنه ولی من شدیدا نفس نفس میزدم و به شدت عرق کرده بودم نور کم اتیشهای دور زمین روی صورتامون افتاده بود و صورتمون رو درخشان کرده بود...تو یه لحظه شمشیرش سمت سرم رفت..
خم شدم که شمشیرش بهم نخوره ولی انگاری زننده ضربه سرم رو نشون نگرفته بود. گوشه روسریم رو نشونه گرفته بود که مستقیم به هدف خورد و روسری از روی موها و صورتم باز شد و قبل اینکه صورتم یا موهام پیدا بشه ادامه روسری بلندم رو کشید و پرت شدم تو بغلش و کمرم رو با یه دستش محکم گرفت و روسری کامل روی شونه ام افتاد و صورتم دیده شد و موهام که چندین دور پیچیده بودمشون یه دفعه مثل ابشار ریختن دورم و در هنگام باز شدن از پیچ و تابها چون یه دفعه کشیده شده بودم سمت تهیونگ موهام
خورد تو صورتش..نگاهم رو با نفس نفس توی چشماش کشیدم بدون شگفتی و تعجب توی چشمام خیره بود. لعنتی... میدونست. از اولش میدونست که منم.. اصلا شوکه نشد...
جدی نگام میکرد...
مری:میدونستین منم....
چشماش نگاهم رو کاوید و بعد گفت
تهیونگ: معلومه که میدونستم... از اولش...
زل زد تو چشمام و گفت
تهیونگ: این چشما حتی تو تاریکی هم برق خودشون رو دارن..
دستش روی کمرم حرکتی کرد و گفت
تهیونگ: و این کمر باریک تر از اونه که جز بانوی فرانسوی قصرم کسی داشته باشتش.. برام واضح بود...
۵.۴k
۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.