عشق درسایه سلطنت پارت100
کندیس :خوب چه کسی حاضره با من مبارزه کنه؟
سکوتی حکم فرما شد.
تهیونگ: حریفتون مشخص شده بانو کندیس...
مکثی کرد و نگاهش رو روی من کشید و ادامه داد
تهیونگ: دیشب مشخص شد...
چشمام رو که پر از تشویش و نگرانی بود بهش دوختم
توی چشمام نگاه کرد...انگار با چشماش داشت بهم اعتماد و اطمینان میداد و تونست..
چشمام رو لحظه ای بستم و باز کردم و بعد بلند گفتم
مری: بله.. مشخص شده.. من...
همه نگاه ها اومد روم و صدای پچ پچ ها بالا رفت.
اما فقط به تهیونگ نگاه میکردم که با جمله ام چشماش برقی
زد و در حالیکه دستاش رو پشتش قفل کرده بود خیره نگام
میکرد...نگاهش اتفاقات دیشب رو یادم میاورد و باعث شد
ناخوداگاه از اون نزدیکی و گرمای دیشب آب دهنم رو قورت
بدم کندیس هم زل زد بهم...
تهیونگ: هر دونفر میتونن برن آماده بشن..
با عجله برگشتم به اتاقم. قلبم تند تند میزد و خیلی میترسیدم... میترسیدم ببازم و میترسیدم ابرو ریزی رخ بده
ای خداا.. آخه یکی نیست به من بگه به تو چه؟ واسه چی نخود آش میشی؟ ولی باز یه چیزی بهم امید میداد که حداقلش دارم تلاشم رو میکنم دختری وارد زندگی تهیونگ نشه...
مضطرب توی اتاق قدم میزدم ژاکلین اومد داخل و گفت
ژاکلین : بانوی من.. داره دیر میشه... نمیخواین حاضر بشین؟
چشمام رو بستم و سرم رو تکون دادم. یه لباس مناسب بلند پوشیدم که خیلی جلوی دست و پام رو نگیره و نفس عمیقی کشیدم و محکم رفتم بیرون..رفتم سمت میدون
ژاکلین هم دنبالم اومد. همه خدمتکارا تعظیم کردن و عقب کشیدن نیم نگاهی به تهیونگ که با غرور همیشگیش نشسته بود کردم و یه تعظیم کوچولو و به کندیس نگاه کردم که مثل شیری که به طعمه اش نگاه کنه نگام میکرد...
تهیونگ بلند شد و اومد کنارم گرمای تنش روپشتم احساس کردم و بعد صداش به گوشم خورد.
تهیونگ: مواظب پاهات باش کند عمل میکنه. باید وقتی
دستت رو جلو میبری همون پات رو عقب ببری..
در حالیکه تو دلم قند آب میکردن نیم نگاهی کجی بهش
انداختم و گفتم
مری: واسه شما مهمه که من ببرم سرورم؟
چشماش برقی زد و با لبای کش اومده گفت
تهیونگ: گفتم که به دختر کوچولو کمکی کرده باشم بلكم بتونه ببره...
ابرویی تکون داد و بعد برگشت سرجاش و نشست..دستی زد که همه ساکت شدن..اشاره ای زد
مردی سریع تعظیم کرد و دو تا شمشیر برداشت و یکی رو به
کندیس و یکی رو به من داد.نفس عمیقی کشیدم تا کمی اروم بشم...
من باید برنده میشدم برای حفظ ابروم برای این نگاههای خیره. برای تهیونگی که خیره بود بهم و بهم امید داشت.
تهیونگ: میتونین شروع كنين
شروع کردیم..واقعا ماهر بود.. تازه میفهمیدم که دیشب تهیونگ خیلی بهم جای جولون دادن و اوانس داده بود.
سخت مشغول بودیم..
***
لباس مری برای مبارزه اسلاید دوم
سکوتی حکم فرما شد.
تهیونگ: حریفتون مشخص شده بانو کندیس...
مکثی کرد و نگاهش رو روی من کشید و ادامه داد
تهیونگ: دیشب مشخص شد...
چشمام رو که پر از تشویش و نگرانی بود بهش دوختم
توی چشمام نگاه کرد...انگار با چشماش داشت بهم اعتماد و اطمینان میداد و تونست..
چشمام رو لحظه ای بستم و باز کردم و بعد بلند گفتم
مری: بله.. مشخص شده.. من...
همه نگاه ها اومد روم و صدای پچ پچ ها بالا رفت.
اما فقط به تهیونگ نگاه میکردم که با جمله ام چشماش برقی
زد و در حالیکه دستاش رو پشتش قفل کرده بود خیره نگام
میکرد...نگاهش اتفاقات دیشب رو یادم میاورد و باعث شد
ناخوداگاه از اون نزدیکی و گرمای دیشب آب دهنم رو قورت
بدم کندیس هم زل زد بهم...
تهیونگ: هر دونفر میتونن برن آماده بشن..
با عجله برگشتم به اتاقم. قلبم تند تند میزد و خیلی میترسیدم... میترسیدم ببازم و میترسیدم ابرو ریزی رخ بده
ای خداا.. آخه یکی نیست به من بگه به تو چه؟ واسه چی نخود آش میشی؟ ولی باز یه چیزی بهم امید میداد که حداقلش دارم تلاشم رو میکنم دختری وارد زندگی تهیونگ نشه...
مضطرب توی اتاق قدم میزدم ژاکلین اومد داخل و گفت
ژاکلین : بانوی من.. داره دیر میشه... نمیخواین حاضر بشین؟
چشمام رو بستم و سرم رو تکون دادم. یه لباس مناسب بلند پوشیدم که خیلی جلوی دست و پام رو نگیره و نفس عمیقی کشیدم و محکم رفتم بیرون..رفتم سمت میدون
ژاکلین هم دنبالم اومد. همه خدمتکارا تعظیم کردن و عقب کشیدن نیم نگاهی به تهیونگ که با غرور همیشگیش نشسته بود کردم و یه تعظیم کوچولو و به کندیس نگاه کردم که مثل شیری که به طعمه اش نگاه کنه نگام میکرد...
تهیونگ بلند شد و اومد کنارم گرمای تنش روپشتم احساس کردم و بعد صداش به گوشم خورد.
تهیونگ: مواظب پاهات باش کند عمل میکنه. باید وقتی
دستت رو جلو میبری همون پات رو عقب ببری..
در حالیکه تو دلم قند آب میکردن نیم نگاهی کجی بهش
انداختم و گفتم
مری: واسه شما مهمه که من ببرم سرورم؟
چشماش برقی زد و با لبای کش اومده گفت
تهیونگ: گفتم که به دختر کوچولو کمکی کرده باشم بلكم بتونه ببره...
ابرویی تکون داد و بعد برگشت سرجاش و نشست..دستی زد که همه ساکت شدن..اشاره ای زد
مردی سریع تعظیم کرد و دو تا شمشیر برداشت و یکی رو به
کندیس و یکی رو به من داد.نفس عمیقی کشیدم تا کمی اروم بشم...
من باید برنده میشدم برای حفظ ابروم برای این نگاههای خیره. برای تهیونگی که خیره بود بهم و بهم امید داشت.
تهیونگ: میتونین شروع كنين
شروع کردیم..واقعا ماهر بود.. تازه میفهمیدم که دیشب تهیونگ خیلی بهم جای جولون دادن و اوانس داده بود.
سخت مشغول بودیم..
***
لباس مری برای مبارزه اسلاید دوم
- ۴۰.۷k
- ۰۲ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط