الماس من
الماس من )
پارت ۲
برگردوند به صورت لیلی. تو متعلق به این جمع نیستی. این جمله نه سوال بود نه تعارف یه واقعیت بود. ولی لحنی که داشت یه جور هشدار هم توش بود انگار میخواست بدونه چرا اون جاست... با شاید م خواست بفهمه خودش حرا ان قدر داره
اون جاست... یا شاید میخواست بفهمه خودش چرا این قدر داره جذب این دختر ساکت و معمولی می.شه لیلی یک ابرو بالا انداخت. آروم گفت: - شاید چون اهل نمایش نیستم.
جونگکوک خندید کوتاه، بدون شادی . نه... تو اهل دروغ گفتن نیستی. این بار لیلی عقب رفت. کم کم داشت حس میکرد این مرد فقط نگاه نمیکنه.... انگار ذهن آدم رو هم میخ جونکوک قدمی جلو برداشت صدایش پایینتر، نرمتر شد: اسمت چیه؟ لیلی مکث کرد. دلش نمیخواست بگه ولی دروغ هم بلد نبود. - ليلى.
جونکوک اسمش رو تکرار نکرد فقط سرش رو کمی خم کرد، انگار داره چیزی رو تو ذهنش ثبت میکنه. بعد، مثل کسی که کارش رو ،کرده، یه قدم عقب رفت. - خوشحال شدم، لیلی. ولی از اون دسته آدمهایی نیستم که فقط نگاه میکنن و فراموش می و بعد برگشت. همونقدر بیصدا که اومده بود، دور شد. لیلی هنوز سر جاش ایستاده بود. دستهاش یخ زده بود و ذهنش پر از سوال چه جوری نگاه اون مرد این قدر توی وجودش نفوذ کرده بود؟ و چرا حس میکرد این تازه شروع یه چیز خیلی خطرناکه؟
سه روز از اون شب گذشته بود. سه روزی که لیلی تمام تلاشش رو کرده بود ذهنش رو مشغول نگه داره ،کلاس ،پروژه ،درس حتى فيلم... ولی یه چیز مثل سوزن پشت ذهنش گیر کرده بود. جونگ-کوک. اون مرد با نگاه یخ زده صدای خش دار و حضوری که بی اجازه وارد قلبش شده بود و جاشو گرفته بود. «احمق نشو لیلی اون فقط یه مرده یه غریبه. شاید به خطر.» به خودش نهیب می.زد مثل ،همیشه منطقی، تحلیلگر اما هر بار که شب میشد چشمهاشو میبست و اون نگاهو میدید. نه، فراموش نمیشد. و دقیقاً همین بیشتر از هر چیزی عذابش میداد. اینکه داشت درگیر کسی میشد که هیچی ازش نمیدونه کسی که.... خطرناک بود. اون شب هوا خنک بود بارون نم نم میبارید. لیلی با هودی و هدفون از کتابخونه دانشگاه بیرون اومد و توی مسیر خونه قدم زد. درست همون موقع بود که دیدش. اولش فکر کرد توهم زده ولی وقتی برای بار دوم برگشت و نگاه کرد،
پارت ۲
برگردوند به صورت لیلی. تو متعلق به این جمع نیستی. این جمله نه سوال بود نه تعارف یه واقعیت بود. ولی لحنی که داشت یه جور هشدار هم توش بود انگار میخواست بدونه چرا اون جاست... با شاید م خواست بفهمه خودش حرا ان قدر داره
اون جاست... یا شاید میخواست بفهمه خودش چرا این قدر داره جذب این دختر ساکت و معمولی می.شه لیلی یک ابرو بالا انداخت. آروم گفت: - شاید چون اهل نمایش نیستم.
جونگکوک خندید کوتاه، بدون شادی . نه... تو اهل دروغ گفتن نیستی. این بار لیلی عقب رفت. کم کم داشت حس میکرد این مرد فقط نگاه نمیکنه.... انگار ذهن آدم رو هم میخ جونکوک قدمی جلو برداشت صدایش پایینتر، نرمتر شد: اسمت چیه؟ لیلی مکث کرد. دلش نمیخواست بگه ولی دروغ هم بلد نبود. - ليلى.
جونکوک اسمش رو تکرار نکرد فقط سرش رو کمی خم کرد، انگار داره چیزی رو تو ذهنش ثبت میکنه. بعد، مثل کسی که کارش رو ،کرده، یه قدم عقب رفت. - خوشحال شدم، لیلی. ولی از اون دسته آدمهایی نیستم که فقط نگاه میکنن و فراموش می و بعد برگشت. همونقدر بیصدا که اومده بود، دور شد. لیلی هنوز سر جاش ایستاده بود. دستهاش یخ زده بود و ذهنش پر از سوال چه جوری نگاه اون مرد این قدر توی وجودش نفوذ کرده بود؟ و چرا حس میکرد این تازه شروع یه چیز خیلی خطرناکه؟
سه روز از اون شب گذشته بود. سه روزی که لیلی تمام تلاشش رو کرده بود ذهنش رو مشغول نگه داره ،کلاس ،پروژه ،درس حتى فيلم... ولی یه چیز مثل سوزن پشت ذهنش گیر کرده بود. جونگ-کوک. اون مرد با نگاه یخ زده صدای خش دار و حضوری که بی اجازه وارد قلبش شده بود و جاشو گرفته بود. «احمق نشو لیلی اون فقط یه مرده یه غریبه. شاید به خطر.» به خودش نهیب می.زد مثل ،همیشه منطقی، تحلیلگر اما هر بار که شب میشد چشمهاشو میبست و اون نگاهو میدید. نه، فراموش نمیشد. و دقیقاً همین بیشتر از هر چیزی عذابش میداد. اینکه داشت درگیر کسی میشد که هیچی ازش نمیدونه کسی که.... خطرناک بود. اون شب هوا خنک بود بارون نم نم میبارید. لیلی با هودی و هدفون از کتابخونه دانشگاه بیرون اومد و توی مسیر خونه قدم زد. درست همون موقع بود که دیدش. اولش فکر کرد توهم زده ولی وقتی برای بار دوم برگشت و نگاه کرد،
- ۶.۲k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط