الماس من
الماس من)
پارت ۴
خوردی لیلی مکث کرد. نفسش بند اومد. چیزی توی صورتش ،لرزید اما زود خودش رو جمع کرد. - . من از عشق نمیترسم من فقط خریتش رو باور ندارم جونگکوک آروم خم شد جلوتر فاصلهشون کمتر از یه وجب شده بود. پس بذار ثابت کنم .عشق... گاهی خریت نیست. گاهی خطرناکه. و من... خطرناكم.
دو روز از دیدار توی کافه گذشته بود دو روزی که لیلی مثل ربات زندگی کرده بود غذا؟ فقط کمی خواب؟ انگار مغزش نمیذاشت. تمركز؟ تقريباً صفر. هر بار که چشماش رو میبست صدای اون مرد توی گوشش زمزمه میکرد عشق گاهی; خریت نیست گاهی خطرناکه و من... خطرناكم. ; با خودش لج کرده بود مدام میگفت نباید درگیرش بشه. نباید بذاره اون مرد مغزش رو کنترل کنه ولی ته دلش... اعتراف میکرد یه چیزی در مورد ویلیام بود که ترسناک بود ولی نه از اون مدلایی که فرار کنی... از اون مدلایی که دلت بخواد جلو بری تا بفهمی چی پشت اون ترسه ساعت نزدیک هفت شب بود لیلی تازه از دانشگاه بیرون زده بود، کلاهش رو کشیده بود روی صورتش و توی خیابونهای بارون خوردهی نیویورک قدم میزد تلفنش لرزید. شماره ناشناس - «سلام لیلی.» ساکت شد. صدا... همون بود. «جونگکوک؟» «میدونی چند وقته دارم خودمو کنترل میکنم که زنگ نزنم؟» میخوای بدونی منم خودمو کنترل کردم که جواب ندم؟» صدای خندهی کوتاه اون طرف خط. «ولی جواب دادی.»
«ولی جواب دادی.» «فقط برای اینکه بگم دیگه باهام تماس نگیر» مکث بعد صدای آرومش اومد، جدی تر «ماجرای دیشب توی مترو رو نمیخوای تعریف کنی؟» لیلی ایستاد انگار همهی خون بدنش کشیده شد. دیشب... مردی دنبالش افتاده بود یکی از اون تعقیبهای عجیب که به خودت میگی شاید خیاله... ولی از ترس بدو بدو بری خونه تو اونجا بودی؟» «من همیشه یه قدم جلوترم .لیلی ..چون نمیتونم بذارم کسی بهت نزدیک شه.» «تو مریضی...» «نه. فقط نمیخوام اتفاقی برات .بیفته دنیایی که توش زندگی امنه... اما دنیای من نیست و الان متأسفم، ولی تو یه پات میکنی اومده اونور.» لیلی با صدایی لرزون گفت «من اینو نخواستم.» «منم نخواستم ..بخوای ولی شد حالا باید انتخاب کنی... یا بری یا بمونی ولی اگه بمونی... . دیگه برگشتی نیست.» سكوت. صدای نفسهای هر دوشون توی خط بود. جونگکوک ادامه داد: «یه ماشین دنبالت اومده چرخ عقب سمت راستش زخم داره
پارت ۴
خوردی لیلی مکث کرد. نفسش بند اومد. چیزی توی صورتش ،لرزید اما زود خودش رو جمع کرد. - . من از عشق نمیترسم من فقط خریتش رو باور ندارم جونگکوک آروم خم شد جلوتر فاصلهشون کمتر از یه وجب شده بود. پس بذار ثابت کنم .عشق... گاهی خریت نیست. گاهی خطرناکه. و من... خطرناكم.
دو روز از دیدار توی کافه گذشته بود دو روزی که لیلی مثل ربات زندگی کرده بود غذا؟ فقط کمی خواب؟ انگار مغزش نمیذاشت. تمركز؟ تقريباً صفر. هر بار که چشماش رو میبست صدای اون مرد توی گوشش زمزمه میکرد عشق گاهی; خریت نیست گاهی خطرناکه و من... خطرناكم. ; با خودش لج کرده بود مدام میگفت نباید درگیرش بشه. نباید بذاره اون مرد مغزش رو کنترل کنه ولی ته دلش... اعتراف میکرد یه چیزی در مورد ویلیام بود که ترسناک بود ولی نه از اون مدلایی که فرار کنی... از اون مدلایی که دلت بخواد جلو بری تا بفهمی چی پشت اون ترسه ساعت نزدیک هفت شب بود لیلی تازه از دانشگاه بیرون زده بود، کلاهش رو کشیده بود روی صورتش و توی خیابونهای بارون خوردهی نیویورک قدم میزد تلفنش لرزید. شماره ناشناس - «سلام لیلی.» ساکت شد. صدا... همون بود. «جونگکوک؟» «میدونی چند وقته دارم خودمو کنترل میکنم که زنگ نزنم؟» میخوای بدونی منم خودمو کنترل کردم که جواب ندم؟» صدای خندهی کوتاه اون طرف خط. «ولی جواب دادی.»
«ولی جواب دادی.» «فقط برای اینکه بگم دیگه باهام تماس نگیر» مکث بعد صدای آرومش اومد، جدی تر «ماجرای دیشب توی مترو رو نمیخوای تعریف کنی؟» لیلی ایستاد انگار همهی خون بدنش کشیده شد. دیشب... مردی دنبالش افتاده بود یکی از اون تعقیبهای عجیب که به خودت میگی شاید خیاله... ولی از ترس بدو بدو بری خونه تو اونجا بودی؟» «من همیشه یه قدم جلوترم .لیلی ..چون نمیتونم بذارم کسی بهت نزدیک شه.» «تو مریضی...» «نه. فقط نمیخوام اتفاقی برات .بیفته دنیایی که توش زندگی امنه... اما دنیای من نیست و الان متأسفم، ولی تو یه پات میکنی اومده اونور.» لیلی با صدایی لرزون گفت «من اینو نخواستم.» «منم نخواستم ..بخوای ولی شد حالا باید انتخاب کنی... یا بری یا بمونی ولی اگه بمونی... . دیگه برگشتی نیست.» سكوت. صدای نفسهای هر دوشون توی خط بود. جونگکوک ادامه داد: «یه ماشین دنبالت اومده چرخ عقب سمت راستش زخم داره
- ۶.۰k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط