پارت168
#پارت168
اول با تعجب و بعد به شدت زدم زیر خنده انقدر خندیدم که دل درد گرفتم... دستمو رو دلم گذاشتم با صدای بلند میخندیدم....
اون دوتا هم با تعجب به من خیره شده بودن!
کم کم خندم بند اومد جدی شدم تو چشماش نگاه کردم: مامان من الان ایرانه!
سرشو انداخت پایین:اون مادر اصلیت نیست، منم که 9ماه تورو شکمم پرورش دادم من بودم که تو رو به دنیا آوردم.
نمیدونم چرا هیچ حسی ندارم یعنی این لیلاست همونی که بابامو ترک کرد؟ همونی که به بابام خیانت کرد و منو تنها گذاشت! نگاهی بهش انداختم
حدود 50سال سن داشت با صورت کشیده دماغ و دهن کوچولو و چشماش حالا که دقت میکنم رنگ چشماش مثله ما خودمه سبز!
هیچ حسی نداشتم تهی تهی بودم خالی از هر حسی تنها جمله ایی که از دهنم در اومد این بود:
من شما رو نمیشناسم.
غمگین گفت: جمیل در مورد من بهت چیزی نگفت؟!
بدون هیچ حرفی نگاهش کردم که گفت:پس گفته! ولی معلوم نیست چه دروغایی سرهم کرده که منو از چشم تو بن....
پریدم وسط حرفش: شما حق ندارید در مورد پدر من نظری بدید میخواستی ما رو ترک نکنی بشینی مادریتو کنی که الان از طرف دخترت طرد نشی ولی اینو یادت باشه من تنها یه مادر دارم
اونم مریمه... مادری تنها به دنیا اوردن و درد زیمان کشیدن نیست مادر یعنی شب تا صبح رو سرت بچه ت بشینی، بهش راه رفتن نشون بدی، بهش غذا خوردن یاد بدی اینا مادری اصلیه نه کار شما...
و من تا وقتی که مریم هست شما رو به هیچ حساب نمیکنم!
خواست حرف بزنه که دستمو بلند کردم: جای بحثی نمیمونه! لطف کنید تلفن رو بدین به من میخوام به دوستام زنگ بزنم...
ناراحت از جاش بلند شد گوشی رو داد دستم، گوشی رو ازش گرفتم ولی من نه شماره آرش رو حفظ بودم نه کیوان رو ولی ماله شراره رو بلد بودم تند تند شمارشو گرفتم....
میخواستم تلفن رو قطع کنم که جواب داد..
شراره:بله؟!
اول با تعجب و بعد به شدت زدم زیر خنده انقدر خندیدم که دل درد گرفتم... دستمو رو دلم گذاشتم با صدای بلند میخندیدم....
اون دوتا هم با تعجب به من خیره شده بودن!
کم کم خندم بند اومد جدی شدم تو چشماش نگاه کردم: مامان من الان ایرانه!
سرشو انداخت پایین:اون مادر اصلیت نیست، منم که 9ماه تورو شکمم پرورش دادم من بودم که تو رو به دنیا آوردم.
نمیدونم چرا هیچ حسی ندارم یعنی این لیلاست همونی که بابامو ترک کرد؟ همونی که به بابام خیانت کرد و منو تنها گذاشت! نگاهی بهش انداختم
حدود 50سال سن داشت با صورت کشیده دماغ و دهن کوچولو و چشماش حالا که دقت میکنم رنگ چشماش مثله ما خودمه سبز!
هیچ حسی نداشتم تهی تهی بودم خالی از هر حسی تنها جمله ایی که از دهنم در اومد این بود:
من شما رو نمیشناسم.
غمگین گفت: جمیل در مورد من بهت چیزی نگفت؟!
بدون هیچ حرفی نگاهش کردم که گفت:پس گفته! ولی معلوم نیست چه دروغایی سرهم کرده که منو از چشم تو بن....
پریدم وسط حرفش: شما حق ندارید در مورد پدر من نظری بدید میخواستی ما رو ترک نکنی بشینی مادریتو کنی که الان از طرف دخترت طرد نشی ولی اینو یادت باشه من تنها یه مادر دارم
اونم مریمه... مادری تنها به دنیا اوردن و درد زیمان کشیدن نیست مادر یعنی شب تا صبح رو سرت بچه ت بشینی، بهش راه رفتن نشون بدی، بهش غذا خوردن یاد بدی اینا مادری اصلیه نه کار شما...
و من تا وقتی که مریم هست شما رو به هیچ حساب نمیکنم!
خواست حرف بزنه که دستمو بلند کردم: جای بحثی نمیمونه! لطف کنید تلفن رو بدین به من میخوام به دوستام زنگ بزنم...
ناراحت از جاش بلند شد گوشی رو داد دستم، گوشی رو ازش گرفتم ولی من نه شماره آرش رو حفظ بودم نه کیوان رو ولی ماله شراره رو بلد بودم تند تند شمارشو گرفتم....
میخواستم تلفن رو قطع کنم که جواب داد..
شراره:بله؟!
۲.۸k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.