پارت169
#پارت169
مهسا: شراره
چند ثانیه ایی ساکت بود بعد با صدایی که خوشحالی ازش پیدا بود گفت:
وای مهسا خودتی؟ جون من خودتی؟!جیغغ باورم نمیشه کجا بودی وای وای
خندیدم: بسه دیوونه بیاین دنبالم!
شراره: باشه باشه کجا بیایم؟!
نگاهی به اون زنه انداختم که اشاره کرد و گوشی رو بدم بهش...
مهسا:الان گوشی رو میدم به یه نفر ایشون بهت میگه کجا بیاین...!
شراره : باشه باشه!
گوشی رو دادم دست همون زنه(لیلا) و سرمو انداخت پایین، بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد با صدای آرومی گفت: یکی دو ساعته دیگه اینجان!
سرمو تکون دادم نگاه مو دوختم به رو به روم بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در شنیده شد...
(آرش)
کلافه با کیوان تو لابی نشسته بودیم که صدای خوشحال شراره از دور به گوش رسید سرمو چرخوندم دیدم با اون کفشای پاشنه بلند
داره تند تند سمت ما میاد. کیوان نگران گفت:
یاخدا با اون کفشا نیوفته؟!
پوزخندی زدم: بادمجون بم افت نداره نگران نباش!
رسید بهمون نفس نفس زنان گفت: زنگ زد...!
هماهنگ با هم گفتیم: کی؟!
یه نفس عمیق کشید: مهسا دیگه!
تند از جام بلند شدم هول زده گفتم: کی؟ الان کجاست؟!
شراره: همین چند دقیقه پیش!
یه برگه سمتم گرفت:این آدرس هم دادند، مهسا اونجاست!
برگه رو از دستش گرفتم نگاهی به آدرس انداختم رو به کیوان گفتم: بدو بریم!
هنوز چند قدم برنداشته بودیم که شراره گفت: صبر کنید منم بیام.
کیوان: نمیخواد
بدون اینکه اجازه حرف دیگه ایی بهش بدیم از هتل بیرون اومدیم اشاره کردیم که ماشین رو بیارند...
ماشین رو جلو یه خونه ویلایی نگهداشتم، از ماشین اومدیم بیرون. سمت خونه رفتیم زنگ در رو به صدا رو آوردیم. صدای زنی به گوش رسید بعد از اینکه کیوان باهاش حرف زد در بزرگ سیاه رنگ با تیکی باز شد اول من بعد کیوان وارد خونه شدیم...
از حیاط بزرگ رنگی گذر کردیم و رسیدیم به در ورودی در باز شد یکی از خدمتکارا بیرون اومد. انگلیسی گفت:
بفرمایید؟
آرش:دنبال دختری که 2روز پیش آوردن اینجا اومدیم!
سری تکون داد از جلو در کنار رفت وارد خونه شدیم، جلوتر از ما قدم برداشت ما رو راهنمایی کرد به سالن پذیرایی... بدون اینکه کوچیک ترین نگاهی به خونه بندازم پشت سرش راه افتادم...
مهسا: شراره
چند ثانیه ایی ساکت بود بعد با صدایی که خوشحالی ازش پیدا بود گفت:
وای مهسا خودتی؟ جون من خودتی؟!جیغغ باورم نمیشه کجا بودی وای وای
خندیدم: بسه دیوونه بیاین دنبالم!
شراره: باشه باشه کجا بیایم؟!
نگاهی به اون زنه انداختم که اشاره کرد و گوشی رو بدم بهش...
مهسا:الان گوشی رو میدم به یه نفر ایشون بهت میگه کجا بیاین...!
شراره : باشه باشه!
گوشی رو دادم دست همون زنه(لیلا) و سرمو انداخت پایین، بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد با صدای آرومی گفت: یکی دو ساعته دیگه اینجان!
سرمو تکون دادم نگاه مو دوختم به رو به روم بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در شنیده شد...
(آرش)
کلافه با کیوان تو لابی نشسته بودیم که صدای خوشحال شراره از دور به گوش رسید سرمو چرخوندم دیدم با اون کفشای پاشنه بلند
داره تند تند سمت ما میاد. کیوان نگران گفت:
یاخدا با اون کفشا نیوفته؟!
پوزخندی زدم: بادمجون بم افت نداره نگران نباش!
رسید بهمون نفس نفس زنان گفت: زنگ زد...!
هماهنگ با هم گفتیم: کی؟!
یه نفس عمیق کشید: مهسا دیگه!
تند از جام بلند شدم هول زده گفتم: کی؟ الان کجاست؟!
شراره: همین چند دقیقه پیش!
یه برگه سمتم گرفت:این آدرس هم دادند، مهسا اونجاست!
برگه رو از دستش گرفتم نگاهی به آدرس انداختم رو به کیوان گفتم: بدو بریم!
هنوز چند قدم برنداشته بودیم که شراره گفت: صبر کنید منم بیام.
کیوان: نمیخواد
بدون اینکه اجازه حرف دیگه ایی بهش بدیم از هتل بیرون اومدیم اشاره کردیم که ماشین رو بیارند...
ماشین رو جلو یه خونه ویلایی نگهداشتم، از ماشین اومدیم بیرون. سمت خونه رفتیم زنگ در رو به صدا رو آوردیم. صدای زنی به گوش رسید بعد از اینکه کیوان باهاش حرف زد در بزرگ سیاه رنگ با تیکی باز شد اول من بعد کیوان وارد خونه شدیم...
از حیاط بزرگ رنگی گذر کردیم و رسیدیم به در ورودی در باز شد یکی از خدمتکارا بیرون اومد. انگلیسی گفت:
بفرمایید؟
آرش:دنبال دختری که 2روز پیش آوردن اینجا اومدیم!
سری تکون داد از جلو در کنار رفت وارد خونه شدیم، جلوتر از ما قدم برداشت ما رو راهنمایی کرد به سالن پذیرایی... بدون اینکه کوچیک ترین نگاهی به خونه بندازم پشت سرش راه افتادم...
۸.۳k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.