پارت170
#پارت170
به یکی از مبلا اشاره کرد: بشنید الان لیلا خانوم رو صدا میزنم!
با کیوان رو مبل دو نفره شکلاتی رنگ نشستیم و متتظرم لیلا خانوم شدیم!
(مهسا)
اون دختره که صبح واسم سوپ آورد وارد اتاق شد، یه سوال بدجور ذهنمو در گیر کرده بود مگه اینا نمیگن تو 2روز بیهوش بودی پس این دختره از کجا میدونست که به هوش اومدم برام سوپ آورد... جلل خالق
دختره: اومدن دنبالت!
لبخندی زدم پتو رو کنار زدم آروم از تخت پایین اومدم نمیدونم چرا یهویی سرم گیج رفت خواستم بیفتم که دختره بازمو گرفت.
دختره: خوب هستی؟!
مهسا: آره ممنون، میشه لباسامو بدی!
سری تکون داد رفت از تو کند لباسامو در آورد...
(آرش)
یه زن مسن وارد سالن شد از جامون بلند شدیم لبخندی زد.
لیلا: بشنید!
سرجامون نشستیم، جدی گفتم: دلیل کاراتون چیه؟ چرا مهسا رو پیش خودتون نگهداشتید؟!
سرشو انداخت پایین اجازه بدید یه توضیح مختصر بهتون بدم... سرمو تکون دادم:
بفرمایید!
نفس عمیقی کشید شروع کرد به توضیح دادن...
(مهسا)
جلو اینه وایستادم شونه رو برداشتم شروع کردم به شونه کردن موهای گره خوردم، بعد از شونه کردن موهام نگاهی به صورتم انداختم خیلی بی روح بود ولی بیخیال مهم نیست!
رو به دختره گفتم: من اماده م بریم!
نگاهی بهم انداخت...
دختره:یه چیزی کم است؟!
ابرویی بالا انداختم:چی؟!
دختره: صبر
من رو کنار زد و یکی از کشو ها رو باز کرد و جعبه لوازم آرایش رو بیرون آورد و رو میز گذاشت!
نیمچه لبخندی زدم و مداد چشم رو برداشتم یکم زیر چشمام کشیدم، الان بهتر بود از اون حالت بی روحی بیرون اومدم!
لبخندی زدم با هم از اتاق بیرون اومدیم از یه راه رو بزرگ که کلش اتاق بود و چند جایی مجسمه های بزرگی رو کنار در ها گذاشته بودن گذشتیم از پله ها پایین رفتیم،
فکر کنم حدرد ده دقیقه ایی داشتیم توه خونه میچرخیدیم که جلو یه در بزرگ رنگ وایستاد، و در باز کرد با باز شدن در
یه سالن بزرگ جلوم نمایان شد، هوف چه بزرگه اینجا..!
نگاهمو کل سالن چرخوندم که رو کیوان و آرش ثابت موند، پا تند کردم رفتم پیششون اونا هم از جاشون بلند شدن
که آرش....
به یکی از مبلا اشاره کرد: بشنید الان لیلا خانوم رو صدا میزنم!
با کیوان رو مبل دو نفره شکلاتی رنگ نشستیم و متتظرم لیلا خانوم شدیم!
(مهسا)
اون دختره که صبح واسم سوپ آورد وارد اتاق شد، یه سوال بدجور ذهنمو در گیر کرده بود مگه اینا نمیگن تو 2روز بیهوش بودی پس این دختره از کجا میدونست که به هوش اومدم برام سوپ آورد... جلل خالق
دختره: اومدن دنبالت!
لبخندی زدم پتو رو کنار زدم آروم از تخت پایین اومدم نمیدونم چرا یهویی سرم گیج رفت خواستم بیفتم که دختره بازمو گرفت.
دختره: خوب هستی؟!
مهسا: آره ممنون، میشه لباسامو بدی!
سری تکون داد رفت از تو کند لباسامو در آورد...
(آرش)
یه زن مسن وارد سالن شد از جامون بلند شدیم لبخندی زد.
لیلا: بشنید!
سرجامون نشستیم، جدی گفتم: دلیل کاراتون چیه؟ چرا مهسا رو پیش خودتون نگهداشتید؟!
سرشو انداخت پایین اجازه بدید یه توضیح مختصر بهتون بدم... سرمو تکون دادم:
بفرمایید!
نفس عمیقی کشید شروع کرد به توضیح دادن...
(مهسا)
جلو اینه وایستادم شونه رو برداشتم شروع کردم به شونه کردن موهای گره خوردم، بعد از شونه کردن موهام نگاهی به صورتم انداختم خیلی بی روح بود ولی بیخیال مهم نیست!
رو به دختره گفتم: من اماده م بریم!
نگاهی بهم انداخت...
دختره:یه چیزی کم است؟!
ابرویی بالا انداختم:چی؟!
دختره: صبر
من رو کنار زد و یکی از کشو ها رو باز کرد و جعبه لوازم آرایش رو بیرون آورد و رو میز گذاشت!
نیمچه لبخندی زدم و مداد چشم رو برداشتم یکم زیر چشمام کشیدم، الان بهتر بود از اون حالت بی روحی بیرون اومدم!
لبخندی زدم با هم از اتاق بیرون اومدیم از یه راه رو بزرگ که کلش اتاق بود و چند جایی مجسمه های بزرگی رو کنار در ها گذاشته بودن گذشتیم از پله ها پایین رفتیم،
فکر کنم حدرد ده دقیقه ایی داشتیم توه خونه میچرخیدیم که جلو یه در بزرگ رنگ وایستاد، و در باز کرد با باز شدن در
یه سالن بزرگ جلوم نمایان شد، هوف چه بزرگه اینجا..!
نگاهمو کل سالن چرخوندم که رو کیوان و آرش ثابت موند، پا تند کردم رفتم پیششون اونا هم از جاشون بلند شدن
که آرش....
۶.۹k
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.