ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( پارت ۳۷۹ فصل ۳ )
فقط به پالتو تنم بود به زور سعی کردم پاهامو زیر پالتو بکشم..
به زور سعی کردم پاهامو زیر پالتو بکشم.. صدايي شنيدم..
وحشت زده سر چرخوندم شاید. لرزون بلند شدم و سنگي از روي زمین برداشتم تا از خودمون دفاع کنم.. از شدت فشار خيلي بدي كه روم بود سرم گیج رفت. به زور دستمو به سرم گرفتم هیچی نیست
باید. باید اتیش روشن کنم جیمین سردشه.. خودمم سردمه..
داغون سرمو تکون دادم و اب دهنم رو قورت دادم و به اطراف نگاه کردم و دنبال چوب خشك گشتم اما.. همه شون خیس بودن به زور یه کم جمعشون کردم دست کردم تو جیب پالتوهاي جيمین اما فندکش نبود.. دست کردم تو شلوارش همراه با فندک چيز فلزي گرد و کوچيکي هم توي دستم
اومد..دبیرون کشیدمشون. حلقه مردونه اش.. حلقه ازدواجمون
توي مشتم فشردمش و چشمامو بستم..
این ازدواج بدجور قلب و روحم رو گیر انداخته بود. لرزون حلقه رو برگردوندم تو جیبیش و فندک رو تو دست گرفتم و سعی کردم اون کاه و چوبها رو روشن کنم ولي خيلي خيس بودن.. با بغض اشفتهاي دست به صورتم کشیدم. نمیشه..
لعنت به این کمپ مزخرف لعنت به سفر.. خود احمقك این بساط رو راه انداختم. خدایاا.. خيلي خسته و با حال نزار بلند شدم.
باید چوب خشک پیدا کنم و گرنه هر دو تا صبح یخ میزنیم. اشفته راه افتادم و داغون به دور و برم نگاه کردم یه دفعه چشمم به صخره اي خورد که بالاش بلند تر بود و عین یه سرپناه شده بود و زیرش
اخ..
چوبهاي زيرش خشك بودن.. لبخند بيجوني روي لبام نشست و تند دویدم جلو واقعا خشک بودن.. خوشحال چوبها رو زدم تو بغلم و دویدم سمت جیمین.. به حدي ذوق داشتم انگار اورست رو فتح کرده بودم..هرچند بي شباهت هم نبود. با اشتیاق کنارش روی زمین نشستم و سریع شروع کردم به فندك زدن دستم اونقدر میلرزید که فندک از زیر دستم در میرفت
بالاخره گرفت..
اخ..
اتیش گرفت..تند دستامو سمت اتیش داغ گرفتم لبخند شادي رو لبم نشست و باز تند دویدم سمت همون صخره...
باید باز چوب بیارم بايد براي تمام شب چوب باشه.. باید اتیش تا صبح روشن باشه. نگران و مشوش به جیمین نگاه کردم سرش..
سرش روي زمين خشك بود.
نگران و مشوش رفتم بالا سرش و سرشو یه کم بلند کردم و روي پاهام گذاشتم. چونه ام لرزید همه چی درست میشه..همه چیز
فقط باید اروم باشم و با بغض لبخند زدم. مضطرب نفس کشیدنش رو چک کردم به نظر مرتب بود. جز جز صورتش رو با محبت نگاه کردم
لبهاي خوش فرمش چشمای بسته خاکستریش،موهای لخت مشكيش..
اروم و با عشق دست روی موهاش کشیدم.
اخ..
( پارت ۳۷۹ فصل ۳ )
فقط به پالتو تنم بود به زور سعی کردم پاهامو زیر پالتو بکشم..
به زور سعی کردم پاهامو زیر پالتو بکشم.. صدايي شنيدم..
وحشت زده سر چرخوندم شاید. لرزون بلند شدم و سنگي از روي زمین برداشتم تا از خودمون دفاع کنم.. از شدت فشار خيلي بدي كه روم بود سرم گیج رفت. به زور دستمو به سرم گرفتم هیچی نیست
باید. باید اتیش روشن کنم جیمین سردشه.. خودمم سردمه..
داغون سرمو تکون دادم و اب دهنم رو قورت دادم و به اطراف نگاه کردم و دنبال چوب خشك گشتم اما.. همه شون خیس بودن به زور یه کم جمعشون کردم دست کردم تو جیب پالتوهاي جيمین اما فندکش نبود.. دست کردم تو شلوارش همراه با فندک چيز فلزي گرد و کوچيکي هم توي دستم
اومد..دبیرون کشیدمشون. حلقه مردونه اش.. حلقه ازدواجمون
توي مشتم فشردمش و چشمامو بستم..
این ازدواج بدجور قلب و روحم رو گیر انداخته بود. لرزون حلقه رو برگردوندم تو جیبیش و فندک رو تو دست گرفتم و سعی کردم اون کاه و چوبها رو روشن کنم ولي خيلي خيس بودن.. با بغض اشفتهاي دست به صورتم کشیدم. نمیشه..
لعنت به این کمپ مزخرف لعنت به سفر.. خود احمقك این بساط رو راه انداختم. خدایاا.. خيلي خسته و با حال نزار بلند شدم.
باید چوب خشک پیدا کنم و گرنه هر دو تا صبح یخ میزنیم. اشفته راه افتادم و داغون به دور و برم نگاه کردم یه دفعه چشمم به صخره اي خورد که بالاش بلند تر بود و عین یه سرپناه شده بود و زیرش
اخ..
چوبهاي زيرش خشك بودن.. لبخند بيجوني روي لبام نشست و تند دویدم جلو واقعا خشک بودن.. خوشحال چوبها رو زدم تو بغلم و دویدم سمت جیمین.. به حدي ذوق داشتم انگار اورست رو فتح کرده بودم..هرچند بي شباهت هم نبود. با اشتیاق کنارش روی زمین نشستم و سریع شروع کردم به فندك زدن دستم اونقدر میلرزید که فندک از زیر دستم در میرفت
بالاخره گرفت..
اخ..
اتیش گرفت..تند دستامو سمت اتیش داغ گرفتم لبخند شادي رو لبم نشست و باز تند دویدم سمت همون صخره...
باید باز چوب بیارم بايد براي تمام شب چوب باشه.. باید اتیش تا صبح روشن باشه. نگران و مشوش به جیمین نگاه کردم سرش..
سرش روي زمين خشك بود.
نگران و مشوش رفتم بالا سرش و سرشو یه کم بلند کردم و روي پاهام گذاشتم. چونه ام لرزید همه چی درست میشه..همه چیز
فقط باید اروم باشم و با بغض لبخند زدم. مضطرب نفس کشیدنش رو چک کردم به نظر مرتب بود. جز جز صورتش رو با محبت نگاه کردم
لبهاي خوش فرمش چشمای بسته خاکستریش،موهای لخت مشكيش..
اروم و با عشق دست روی موهاش کشیدم.
اخ..
- ۲.۸k
- ۰۷ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط