عشق پنهان
#عشق_پنهان
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟒𝟎
•───────────────────•
جونگ�کوک:
تو حیاط عمارت در حال قدم زدن بودم،چندسالی میشه که خبری از ا.ت ندارم و اون بدون دلیل رفته بود
ولی طبق گفته مادرم اون دوس نداشت دیگه اینجا بمونه و ترکم کردع بود...ولی من حرفشو باور نکردم و همع جا رو دنبالش گشتم اما اثری ازش نبود...
با دیدن زنی ک بارها در حال دید زدن پسرم دیدمش از حرکت ایستادم
با عصبانیت به سمتش رفتم که با دیدن من هول کرد و میخاست برع که اجازه ندادم
جونگ�کوک:هی تو وایسا
خانمِ:ها...با منید
جونگ�کوک:بله با شمام
چرا همش دور عمارت من میپلکی؟
خانم:خب من
جونگ�کوک:ت چی
اگه حرف نزنی جنازتو تحویل خانوادت میدم
خانم:داستانش طولانیه
اینجا نمیشه گفت
و اگه میشه نزارید خانمتون منو ببینه
جونگ�کوک:خانمم؟منظورت اِماس
خانم:بلع
جونگ�کوک:خب...میخای بریم بیرون باهم حرف بزنیم
خانم:اره اینطوری بهترع
جونگ�کوک:اینجا منتظر بمون تا بیام
به سمت اتاقم رفتم و کلید ماشین رو برداشتم و با اون خانمه به سمت رستوران حرکت کردم
بعد چندمین که به یه رستورانی رسیدیم
بعد از نشستن خانمه شروع کرد به حرف زدن:
ببینید میدونم حرفایی که میخام بزنم عجیبه اما همش حقیقته
جونگ�کوک:خب میشنوم
خانم:چندسال پیش به دلیلای زیاد میخاستم بچمو سقط کنم
اما یه روز خانمی اومد بهم گفت که بچمو بدنیا بیارم ولی بدمش بهش منم از سر ناچار قبول کردم
و اون خانمه
جونگ�کوک:اِما بود؟
خانم:اره...یه روز که باهم قرار داشتیم دکتری اونجا بود که داشتن باهم حرف میزدن و من اتفاقی حرفاشون رو شنیدم
جونگ�کوک:چی بهم.میگفتن؟
خانمه:اینکه دکتره به دروغ بگه که یکی دیگه باردار نمیشه
اسم.دختره یادم رفت..
جونگ�کوک:وایسا اسمش ا.ت ک نبوده؟
خانمه:چرا خودشه
ببینید این همع چیزی که من میدونم..
فقد من الان بچمو میخام
از رو صندلی بلند شدم و لبخندی زدم
من چقدر احمق بودم که حرفای بقیه رو زودی باور میکردم
با صدای شنیدن گریه خانمه به خدم اومدم
خانم:التماستون میکنم..من از کارم پشیمونم
سری تکون دادم
جونگ�کوک:باید صبر کنی...بچتو بهت برمیگردونم ولی قبلش باید ی چندتا کارو روراست کنم
•────────────────•
شرط پارت بعد ۱۲ لایک
𝒑𝒂𝒓𝒕:𝟒𝟎
•───────────────────•
جونگ�کوک:
تو حیاط عمارت در حال قدم زدن بودم،چندسالی میشه که خبری از ا.ت ندارم و اون بدون دلیل رفته بود
ولی طبق گفته مادرم اون دوس نداشت دیگه اینجا بمونه و ترکم کردع بود...ولی من حرفشو باور نکردم و همع جا رو دنبالش گشتم اما اثری ازش نبود...
با دیدن زنی ک بارها در حال دید زدن پسرم دیدمش از حرکت ایستادم
با عصبانیت به سمتش رفتم که با دیدن من هول کرد و میخاست برع که اجازه ندادم
جونگ�کوک:هی تو وایسا
خانمِ:ها...با منید
جونگ�کوک:بله با شمام
چرا همش دور عمارت من میپلکی؟
خانم:خب من
جونگ�کوک:ت چی
اگه حرف نزنی جنازتو تحویل خانوادت میدم
خانم:داستانش طولانیه
اینجا نمیشه گفت
و اگه میشه نزارید خانمتون منو ببینه
جونگ�کوک:خانمم؟منظورت اِماس
خانم:بلع
جونگ�کوک:خب...میخای بریم بیرون باهم حرف بزنیم
خانم:اره اینطوری بهترع
جونگ�کوک:اینجا منتظر بمون تا بیام
به سمت اتاقم رفتم و کلید ماشین رو برداشتم و با اون خانمه به سمت رستوران حرکت کردم
بعد چندمین که به یه رستورانی رسیدیم
بعد از نشستن خانمه شروع کرد به حرف زدن:
ببینید میدونم حرفایی که میخام بزنم عجیبه اما همش حقیقته
جونگ�کوک:خب میشنوم
خانم:چندسال پیش به دلیلای زیاد میخاستم بچمو سقط کنم
اما یه روز خانمی اومد بهم گفت که بچمو بدنیا بیارم ولی بدمش بهش منم از سر ناچار قبول کردم
و اون خانمه
جونگ�کوک:اِما بود؟
خانم:اره...یه روز که باهم قرار داشتیم دکتری اونجا بود که داشتن باهم حرف میزدن و من اتفاقی حرفاشون رو شنیدم
جونگ�کوک:چی بهم.میگفتن؟
خانمه:اینکه دکتره به دروغ بگه که یکی دیگه باردار نمیشه
اسم.دختره یادم رفت..
جونگ�کوک:وایسا اسمش ا.ت ک نبوده؟
خانمه:چرا خودشه
ببینید این همع چیزی که من میدونم..
فقد من الان بچمو میخام
از رو صندلی بلند شدم و لبخندی زدم
من چقدر احمق بودم که حرفای بقیه رو زودی باور میکردم
با صدای شنیدن گریه خانمه به خدم اومدم
خانم:التماستون میکنم..من از کارم پشیمونم
سری تکون دادم
جونگ�کوک:باید صبر کنی...بچتو بهت برمیگردونم ولی قبلش باید ی چندتا کارو روراست کنم
•────────────────•
شرط پارت بعد ۱۲ لایک
۱۱.۳k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.