ما اینجا در آخرین سال از سدهی خورشیدی خزیدهایم توی
ما اینجا در آخرین سال از سدهی 14 خورشیدی، خزیدهایم توی اتاقهایی تاریک و مرگ را پشت درهای خانه جا گذاشتهایم.
ما اینجا در این روزهای قرنطینه دلمان لک زده برای نور،
برای آفتاب، برای لمس آسفالتهای خیابان با نرمی کفشهایمان، برای دست زدن به شکوفههای نو رسیده، برای تنفس هوایی تازه، برای یک احوالپرسی رو در روی ساده، برای یک سفر، یک آغوش، یک بوسه...
برای قدم زدن زیر باران که همین لحظه دارد میبارد و یک عالمه تبعیدیِ حصار زده را در این حال و هوای شاعرانه و بهاریاش کم دارد...
پنجره را باز میکنم، کنارش میایستم و باران را نگاه میکنم، رو بهرویم پر است از پنجرههای بازی که آدمهای در قرنطینه با حسرت کنار آنها ایستادهاند. چقدر شبیه همیم اینروزها! و باران شبیه دلقکهای ناگزیر و غمگین، طرح لبخند روی صورتش کشیده و تک و تنها و افسرده، در کوچهها و خیابانهای خالی شهر پرسه میزند.
باران عزیزم! اینروزها انسانهای عاقل و فهمیده، خانه نشین شدهاند،
آنان که به باور "بنی آدم اعضای یک پیکرند" رسیده و همانقدر که به فکر خودشاناند، به فکر دیگران هم هستند تا تمام این پیکره سالم بماند. باران عزیزم، اینروزها اگر کسی را توی خیابان دیدی محکمتر روی سرش ببار اندوه ما و سفیدپوشان تنها را، فهم را، شعور را...
ببار که با تیشه به جان کشتی رو به تخریبی که همهمان به امنیتش پناه بردهایم افتادهاند، هرچند انگشتشمار و کم، اما در این شرایط حتی یک حفرهی کوچک هم دریچهای میان زندگی ومرگ میشود برای همه؛ وقتی که هم ناخداها خستهاند، هم الوارهای کشتی، بیجان!
ببار که از پشت قاب پنجره رهاییات را به تماشا نشستهایم،
ببار که سکوت و بی هواییِ خانه را به شوق رهاییمان، به جان خریدهایم،
ببار...
ما اینجا در این روزهای قرنطینه دلمان لک زده برای نور،
برای آفتاب، برای لمس آسفالتهای خیابان با نرمی کفشهایمان، برای دست زدن به شکوفههای نو رسیده، برای تنفس هوایی تازه، برای یک احوالپرسی رو در روی ساده، برای یک سفر، یک آغوش، یک بوسه...
برای قدم زدن زیر باران که همین لحظه دارد میبارد و یک عالمه تبعیدیِ حصار زده را در این حال و هوای شاعرانه و بهاریاش کم دارد...
پنجره را باز میکنم، کنارش میایستم و باران را نگاه میکنم، رو بهرویم پر است از پنجرههای بازی که آدمهای در قرنطینه با حسرت کنار آنها ایستادهاند. چقدر شبیه همیم اینروزها! و باران شبیه دلقکهای ناگزیر و غمگین، طرح لبخند روی صورتش کشیده و تک و تنها و افسرده، در کوچهها و خیابانهای خالی شهر پرسه میزند.
باران عزیزم! اینروزها انسانهای عاقل و فهمیده، خانه نشین شدهاند،
آنان که به باور "بنی آدم اعضای یک پیکرند" رسیده و همانقدر که به فکر خودشاناند، به فکر دیگران هم هستند تا تمام این پیکره سالم بماند. باران عزیزم، اینروزها اگر کسی را توی خیابان دیدی محکمتر روی سرش ببار اندوه ما و سفیدپوشان تنها را، فهم را، شعور را...
ببار که با تیشه به جان کشتی رو به تخریبی که همهمان به امنیتش پناه بردهایم افتادهاند، هرچند انگشتشمار و کم، اما در این شرایط حتی یک حفرهی کوچک هم دریچهای میان زندگی ومرگ میشود برای همه؛ وقتی که هم ناخداها خستهاند، هم الوارهای کشتی، بیجان!
ببار که از پشت قاب پنجره رهاییات را به تماشا نشستهایم،
ببار که سکوت و بی هواییِ خانه را به شوق رهاییمان، به جان خریدهایم،
ببار...
- ۳.۰k
- ۰۳ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط