part
💴 part 7
فیک: عاشق بودن به اجبار
صبح با نور ملایم خورشید از بین پردههای ضخیم شروع شد. صدای در اتاق اومد.
(ات: ب… بفرمایید...)
در به آرومی باز شد و یه دختر حدود بیست ساله با لبخند گرم وارد شد. سینی صبحونه توی دستش بود.
(لیا: سلام خانم کوچولو، من لیام، از امروز قراره مراقبت باشم.)
ات با تعجب نگاهش کرد.
(ات: مراقب؟ ولی... تاتاسامی که هست...)
لیا خندید و سینی رو روی میز گذاشت.
(لیا: آره عزیزم، ولی آقای جونگکوک گفت تو نباید احساس تنهایی کنی. من فقط برای کمک به تو اینجام.)
ات چشماش گرد شد، یه کم جا خورد.
(ات: آقای... جونگکوک خودش گفت؟)
لیا لبخند زد و گفت:
(لیا: آره، گفت هر چی خواستی، هر چی لازم داشتی، فقط به من بگو.)
ات بعد از چند لحظه سکوت، لبخند کوچیکی زد.
(ات: م… ممنون لیا، من فقط... یه کم ترسیدهم.)
لیا نشست کنار تخت، دست ات رو گرفت.
(لیا: نترس گلم، اینجا امنی. فقط بدون هر کاری که بکنی، من کنارتم، خب؟)
ات با چشمای پر از اشک آروم سرش رو تکون داد.
(ات: باشه...)
چند دقیقه بعد لیا از اتاق رفت تا لباس جدید بیاره. وقتی در بسته شد، صدای قفل شدنش اومد... ات متوجه نشد اما دو تا بادیگارد جلوی در ایستاده بودن، مثل مجسمه.
درحالیکه ات مشغول خوردن صبحونه بود، لیا از پلهها پایین رفت، مستقیم سمت دفتر جونگکوک.
در زد و با احترام گفت:
(لیا: قربان، اومدم گزارش امروز رو بدم.)
جونگکوک که پشت میزش مشغول امضای یه سری برگه بود، گفت:
(جونگکوک: حرف بزن.)
لیا جلو رفت.
(لیا: دختره آرومه، هنوز شوکهست. از من نترسیده، ولی از شما چرا... گفت که فقط یه کم ترسیده.)
جونگکوک لبخند خیلی کمرنگی زد.
(جونگکوک: ترس، چیز خوبیه. باعث میشه مطیع بمونه.)
لیا آروم گفت:
(لیا: ولی قربان... به نظرم واقعاً مظلومه. حتی یه سؤال هم از شما نپرسید.)
جونگکوک بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:
(جونگکوک: لازم نیست فکر کنی لیا. فقط گزارش بده.)
لیا سریع سرش رو پایین انداخت.
(لیا: بله قربان.)
وقتی از اتاق رفت بیرون، جونگکوک عقب نشست، نفس عمیقی کشید و به شیشه پنجره خیره شد.
زیر لب گفت:
(جونگکوک: مظلوم؟ همهشون اولش همینطورن...)
با لبخند سردی، کرواتش رو صاف کرد و گوشی رو برداشت.
(جونگکوک: الو، همه چیز برای مراسم آمادهست؟ … خوبه. تا فردا میخوام سالن اصلی پر از خبرنگار باشه.)
گوشی رو قطع کرد، ولی اون تصویر دختر با موهای باز و چشمای پر از ترس هنوز تو ذهنش بود.
یه لحظه اخماش رفت بالا، با خودش گفت:
(جونگکوک: چرا اصلاً دارم بهش فکر میکنم؟)
اما هر چی سعی کرد اون حس رو از ذهنش بندازه بیرون، نتونست.
فیک: عاشق بودن به اجبار
صبح با نور ملایم خورشید از بین پردههای ضخیم شروع شد. صدای در اتاق اومد.
(ات: ب… بفرمایید...)
در به آرومی باز شد و یه دختر حدود بیست ساله با لبخند گرم وارد شد. سینی صبحونه توی دستش بود.
(لیا: سلام خانم کوچولو، من لیام، از امروز قراره مراقبت باشم.)
ات با تعجب نگاهش کرد.
(ات: مراقب؟ ولی... تاتاسامی که هست...)
لیا خندید و سینی رو روی میز گذاشت.
(لیا: آره عزیزم، ولی آقای جونگکوک گفت تو نباید احساس تنهایی کنی. من فقط برای کمک به تو اینجام.)
ات چشماش گرد شد، یه کم جا خورد.
(ات: آقای... جونگکوک خودش گفت؟)
لیا لبخند زد و گفت:
(لیا: آره، گفت هر چی خواستی، هر چی لازم داشتی، فقط به من بگو.)
ات بعد از چند لحظه سکوت، لبخند کوچیکی زد.
(ات: م… ممنون لیا، من فقط... یه کم ترسیدهم.)
لیا نشست کنار تخت، دست ات رو گرفت.
(لیا: نترس گلم، اینجا امنی. فقط بدون هر کاری که بکنی، من کنارتم، خب؟)
ات با چشمای پر از اشک آروم سرش رو تکون داد.
(ات: باشه...)
چند دقیقه بعد لیا از اتاق رفت تا لباس جدید بیاره. وقتی در بسته شد، صدای قفل شدنش اومد... ات متوجه نشد اما دو تا بادیگارد جلوی در ایستاده بودن، مثل مجسمه.
درحالیکه ات مشغول خوردن صبحونه بود، لیا از پلهها پایین رفت، مستقیم سمت دفتر جونگکوک.
در زد و با احترام گفت:
(لیا: قربان، اومدم گزارش امروز رو بدم.)
جونگکوک که پشت میزش مشغول امضای یه سری برگه بود، گفت:
(جونگکوک: حرف بزن.)
لیا جلو رفت.
(لیا: دختره آرومه، هنوز شوکهست. از من نترسیده، ولی از شما چرا... گفت که فقط یه کم ترسیده.)
جونگکوک لبخند خیلی کمرنگی زد.
(جونگکوک: ترس، چیز خوبیه. باعث میشه مطیع بمونه.)
لیا آروم گفت:
(لیا: ولی قربان... به نظرم واقعاً مظلومه. حتی یه سؤال هم از شما نپرسید.)
جونگکوک بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:
(جونگکوک: لازم نیست فکر کنی لیا. فقط گزارش بده.)
لیا سریع سرش رو پایین انداخت.
(لیا: بله قربان.)
وقتی از اتاق رفت بیرون، جونگکوک عقب نشست، نفس عمیقی کشید و به شیشه پنجره خیره شد.
زیر لب گفت:
(جونگکوک: مظلوم؟ همهشون اولش همینطورن...)
با لبخند سردی، کرواتش رو صاف کرد و گوشی رو برداشت.
(جونگکوک: الو، همه چیز برای مراسم آمادهست؟ … خوبه. تا فردا میخوام سالن اصلی پر از خبرنگار باشه.)
گوشی رو قطع کرد، ولی اون تصویر دختر با موهای باز و چشمای پر از ترس هنوز تو ذهنش بود.
یه لحظه اخماش رفت بالا، با خودش گفت:
(جونگکوک: چرا اصلاً دارم بهش فکر میکنم؟)
اما هر چی سعی کرد اون حس رو از ذهنش بندازه بیرون، نتونست.
- ۱۰.۴k
- ۲۲ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط