سرنوشت

#سرنوشت
#Part۶۵






دروغ چرا خوشحال شدم ولی بروم نیاوردمو گفتم

.: حالا من یه چیزی گفتم

ــ باشه جوجه فقط بیا این کلید درو بده بهم

.: مگه کجایی

ــ دم در خونت

.: هـَه

با دهن باز بیسمت در رفتم بازش کردم که گوشیو از گوشش جدا کردو گفت

ـــ خوب ازین ببعد قراره بیشتر منو ببینی

پوفی کشیدمو زیر لب گفتم
.: خدایا شرکت و خونش بس نبود حالا اینجام همون اشو همون کاسه

با قیافه اخم کرده ای لب زد
ــ شنیدم چی گفتی دستت درد نکنه منو بگو گفتم تنهایی بیام پیشت اصلا میرم

روشو برگردوند میخاست بره که با شیطنت گفتم

.: بابا قهر کردن برا دختراس ها الانم بیا این کلیدو بگیر
بسمتم برگشت اخمی بین ابروهاش بود کلیدو از دستم گرفت دوباره میخاست بره که گفتم
.: تهیونگ
همونطور که پشتش بهم بود گفت
ـــ جانم
لعنتی ساکت ساکت (منظورش صدای قلبشه)

.: خوشحالم اومدی

با ذوق بطرفم برگشت و گفت
ــ جدی؟

.: حالا نمیخاد اینقد بروم بیاری

ــ باشه ببخشید

سرمو پایین انداختم که گفت
ــ این بوی چیه
تو خونه رو نگاهی انداختم و گفتم

.: بوی غذای روی گاز مث اینکه قسمت بود بیشتر بپزم تا نصیب تو بشه بیا داخل
بااومدن داخل خونه یادم اومد من بازم کفش ندارم بادستم رو پیشونیم زدم و گفتم
.: من هنوز کفش ندارم باید پا لخت بیای

زیر لب جوری که بتونم صداشو بشنوم گفت
ـــ ازین ببعد باس بخری راه من به اینجا باز شده

بی اعتناع به حرفش جلو تر رفتم سری به قابلمه زدم غذا درست شده بود دوتا بشقاب برداشتم محتوای داخل قابلمه رو توی بشقابا ریختم و روی میز ناهار خوری که همیشه یکی از صندلی هاش اشغال میشد ولی الان با حضور تهیونگ رنگ تازگی گرفته بود گذاشتم بعدم نشستم و رو بهش گفتم
.: سرد نشه

لبخندی زدو شروع کرد....
دیدگاه ها (۲)

#سرنوشت#Part۶۶بعد تموم شدن غذا و جمع کردن میز هردو رو کاناپه...

#سرنوشت#Part۶۷ــ جرعت یا حقیقت باشیطونی گفتم .: جرعت نگاه شی...

#سرنوشت#Part۶۴با زنگ خوردن در نیم خیز شدم به سمت در رفتم از ...

#سرنوشت#Part۶۳چقد حرف زدن با بچه هارو دوس داشتم رو به دختر ک...

꧁ 𝘿𝙖𝙧𝙠 𝙡𝙞𝙛𝙚 ꧂𝙥𝙖𝙧𝙩⁵⁷اروم تو راه رو عمارت راه میرفتم... تمام ف...

تکپارتی نامجون

پارت ۱۶۰

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط