سرنوشت
#سرنوشت
#Part۶۳
چقد حرف زدن با بچه هارو دوس داشتم رو به دختر کوچولو گفتم
.: حالا بگو ببینم اسمت چیه؟
=اسمم سویونه اسم تو چیه؟
.: منم ات هستم اسم داداشت چیه
=سوهان
بوسه ای رو گونه دخترک گذاشتم که خانومی بطرفم اومد بسیار زیبا قد کوتاهی داشت صورت گوشتی و موهای لخت انگار مامان سویون بود سلامی گفتم مه با خوشرویی سلامی کرد و روبه دختر کوچولوش گفت
^سویون داری چیکار میکنی
دخترک لباشو غنچه کردو گفت
=دارم با خاله حرف میزنم ولی داداش قبول نمیکنه
مادرش با حالت سوالی پرسید
^داداشت چیو قبول نمیکنه؟
=نمیخاد با خاله ازدواج کنه
مادرش که داشت خودشو کنترل کنه که نخنده رو به من گفت
^ ببخشید بچس
خنده ای تحویلش دادم و گفتم
.: نه خوشحال شدم این دختر کوچولو رو دیدم
مادرش تشکری کردو دست بچه هاشو گرفت و به سمت دیگر خیابون حرکت کرد
نفس عمیقی کشیدم دستامو تو هم ققل کردم امروز چقد اتفاقات عحیبی افتاد از جام بلند شدم و سمت خونه قدم برداشتم به محض رسیدن به خونه لباسمو دراوردمو خودمو رو تخت ولو کردم نفهمیدم کی خابم برد با برخورد نوری به چشمام از خاب پریدم نور گرم افتاب به پوستم برخورد میکرد از جام بلند شدم سرو صدایی از طبقه بالا میومد اخه کسی اونجا زندگی نمیکرد پس صدای چی بود نکنه دزد باشه با پوشیدن یه روپوش سمت حموم رفتم تی رو برداشتمو ارم درخونه رو باز کردم پله هارو بالا رفتم وقتی رسیدم بالا دیدم چند نفر دارن اسباب اساسیه جابجا میکنن یعنی کسی میخاد بیاد اینجا زندگی کنه با خیال اسوده پله هارو پایین رفتم درخونه رو باز کردم تنهایی باید چیکار میکردم حوصلم سر رفته بود چیکار باید میکردم راستش خیلی وقته خونمو تمیز نکرده بودم پس شروع به تمیز کردن خونه کردم اول همه خونه رو جارو برقی کشیدم زیر مبلا رو دستمالی کشیدم چقد خاک شده بود مبلا رو حابجا کردم کششی به کمرم دادم و باگفتن اخیش تموم شد روکاناپه دراز کشیدم.....
#Part۶۳
چقد حرف زدن با بچه هارو دوس داشتم رو به دختر کوچولو گفتم
.: حالا بگو ببینم اسمت چیه؟
=اسمم سویونه اسم تو چیه؟
.: منم ات هستم اسم داداشت چیه
=سوهان
بوسه ای رو گونه دخترک گذاشتم که خانومی بطرفم اومد بسیار زیبا قد کوتاهی داشت صورت گوشتی و موهای لخت انگار مامان سویون بود سلامی گفتم مه با خوشرویی سلامی کرد و روبه دختر کوچولوش گفت
^سویون داری چیکار میکنی
دخترک لباشو غنچه کردو گفت
=دارم با خاله حرف میزنم ولی داداش قبول نمیکنه
مادرش با حالت سوالی پرسید
^داداشت چیو قبول نمیکنه؟
=نمیخاد با خاله ازدواج کنه
مادرش که داشت خودشو کنترل کنه که نخنده رو به من گفت
^ ببخشید بچس
خنده ای تحویلش دادم و گفتم
.: نه خوشحال شدم این دختر کوچولو رو دیدم
مادرش تشکری کردو دست بچه هاشو گرفت و به سمت دیگر خیابون حرکت کرد
نفس عمیقی کشیدم دستامو تو هم ققل کردم امروز چقد اتفاقات عحیبی افتاد از جام بلند شدم و سمت خونه قدم برداشتم به محض رسیدن به خونه لباسمو دراوردمو خودمو رو تخت ولو کردم نفهمیدم کی خابم برد با برخورد نوری به چشمام از خاب پریدم نور گرم افتاب به پوستم برخورد میکرد از جام بلند شدم سرو صدایی از طبقه بالا میومد اخه کسی اونجا زندگی نمیکرد پس صدای چی بود نکنه دزد باشه با پوشیدن یه روپوش سمت حموم رفتم تی رو برداشتمو ارم درخونه رو باز کردم پله هارو بالا رفتم وقتی رسیدم بالا دیدم چند نفر دارن اسباب اساسیه جابجا میکنن یعنی کسی میخاد بیاد اینجا زندگی کنه با خیال اسوده پله هارو پایین رفتم درخونه رو باز کردم تنهایی باید چیکار میکردم حوصلم سر رفته بود چیکار باید میکردم راستش خیلی وقته خونمو تمیز نکرده بودم پس شروع به تمیز کردن خونه کردم اول همه خونه رو جارو برقی کشیدم زیر مبلا رو دستمالی کشیدم چقد خاک شده بود مبلا رو حابجا کردم کششی به کمرم دادم و باگفتن اخیش تموم شد روکاناپه دراز کشیدم.....
۹.۶k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.