سرنوشت
#سرنوشت
#Part۶۷
ــ جرعت یا حقیقت
باشیطونی گفتم
.: جرعت
نگاه شیطانی بهم انداخت و گفت
ـــ حالا که توعم منو گذاشتی تو اُمپُز منم دارم برات ببین دقیقا تاکید میکنم دقیقا همون روزی که قراره من احساسمو به دختره بگم توعم باید جلو چشم خودم به کسی که دوسش داری اعتراف کنی باشه
منکه از حرفش جا خورده بودم سریع گفتم
.: حساب نیس
اونم درجواب گفت
ــ چطور برا من حسابه برا تو ناحساب
از سر ناچاری قبول کردم ولی اگه بخاطر اعتراف من میونش با کسی که دوس داره خراب شه چی عجب شکری خوردم لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود
با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم که از جاش بلند شد و گفت
خب دیگه من باید برم خونه چندتا طراحی دارم باید انجامش بدم با ذوق گفتم
.: میشع منم بیام اخه منم نقاشی دوس دارم
مکثی کردو گفت
ــ باشه بیا
باهم از خونه دراومدیم و سمت خونه جدید تهیونگ راه افتادیم وارد خونه شدم واههه یه ست مبل مشکی که کناره هاش یه نوار طلایی داشت یه میز ناهار خوری 4نفره اشپزخونه ای مجهز که یخچال بزرگ داشت کابینت های سفید رنگ که تاجش مشکی بود و تناسب خیلی خوبی به تم خونش داده بود داشتم خونرو برانداز میکردم که گفت
ـــ مگه یه اسپند برا خونم دود کنم چش نخوره بعدم یه چیزی زمزمه کردو حالت دایره شکلی نفسشو فوت کرد بیرون با حالت مسخره ای نگام کردو گفت
ــ خدارو شکر من دوجفت کفش دارم حداقل اینجا مجبور نیستم بدون کفش راه برم چش قره ای براش رفتم که جلوتر راه افتاد بسمت اتاقش پشت سرش راه میرفتم دراتاقو باز کرد مث اینکه اتاق کار بود چون یه لپتاپ انواع و اقسام مدادو قلمو روی میز جوپی گذاشته بود کمدی که قفسه های نسبتا بزرگی داشت که داخلش کتاب و برگه های ضخیمی بود بسمت میز کارش که یه چراغ مطالعه هم روش بود رفت و نشست برگه ای برداشت و با مدادی روی اون خطایی میکشید......
#Part۶۷
ــ جرعت یا حقیقت
باشیطونی گفتم
.: جرعت
نگاه شیطانی بهم انداخت و گفت
ـــ حالا که توعم منو گذاشتی تو اُمپُز منم دارم برات ببین دقیقا تاکید میکنم دقیقا همون روزی که قراره من احساسمو به دختره بگم توعم باید جلو چشم خودم به کسی که دوسش داری اعتراف کنی باشه
منکه از حرفش جا خورده بودم سریع گفتم
.: حساب نیس
اونم درجواب گفت
ــ چطور برا من حسابه برا تو ناحساب
از سر ناچاری قبول کردم ولی اگه بخاطر اعتراف من میونش با کسی که دوس داره خراب شه چی عجب شکری خوردم لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود
با خودم کلنجار میرفتم که چیکار کنم که از جاش بلند شد و گفت
خب دیگه من باید برم خونه چندتا طراحی دارم باید انجامش بدم با ذوق گفتم
.: میشع منم بیام اخه منم نقاشی دوس دارم
مکثی کردو گفت
ــ باشه بیا
باهم از خونه دراومدیم و سمت خونه جدید تهیونگ راه افتادیم وارد خونه شدم واههه یه ست مبل مشکی که کناره هاش یه نوار طلایی داشت یه میز ناهار خوری 4نفره اشپزخونه ای مجهز که یخچال بزرگ داشت کابینت های سفید رنگ که تاجش مشکی بود و تناسب خیلی خوبی به تم خونش داده بود داشتم خونرو برانداز میکردم که گفت
ـــ مگه یه اسپند برا خونم دود کنم چش نخوره بعدم یه چیزی زمزمه کردو حالت دایره شکلی نفسشو فوت کرد بیرون با حالت مسخره ای نگام کردو گفت
ــ خدارو شکر من دوجفت کفش دارم حداقل اینجا مجبور نیستم بدون کفش راه برم چش قره ای براش رفتم که جلوتر راه افتاد بسمت اتاقش پشت سرش راه میرفتم دراتاقو باز کرد مث اینکه اتاق کار بود چون یه لپتاپ انواع و اقسام مدادو قلمو روی میز جوپی گذاشته بود کمدی که قفسه های نسبتا بزرگی داشت که داخلش کتاب و برگه های ضخیمی بود بسمت میز کارش که یه چراغ مطالعه هم روش بود رفت و نشست برگه ای برداشت و با مدادی روی اون خطایی میکشید......
۹.۱k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.