تک پارتی جیمینـــ
همه باهم حرف میزدن، میخندیدن، عصبانی میشدن، ناراحت میشدن، جوک میگفتن، ولی اون هیچکدومشون و نمیشنید...صدای تیزی گوششو ازار میداد...انگار خانوم جوونی با صدای تیز و بلند، جیغ جیغ میکرد...هیچ چیزی و نمیتونست ببینه، جز ی چهره ی ازاردهنده...اولاش فقط ی فکر کردن پنج دقیقه ایه عاشقانه بود، ولی همه ی عصب های مغزش باهم بهش حمله کردن...یک ثانیه هم ب خودش نمی اومد...مثل دیوونه ها ب صورت دختر مورد علاقش خیره شده بود...پشت سر هم پاهاشو ب زمین میکوبید...سرد بود، خیلی سرد بود...دستاش میلرزید، ولی بازهم تلاش داشت تا ب میز بکوبونتشون...توش سرش تنها چیزهایی ک قابل فهم بودن "بهش اعتراف کن" بود، ولی اون اول باید خودشو پیدا کنه...
ساعتها بود ک ب نقطه ای نامشخص خیره بود...حتی متوجه رفتن همه دوستهاش هم نشد...وقتی ب خودش اومد ک دیگه دستاش سرد نبود، وقتی ک احساس گرما کرد...تا ب خودش اومد، متوجه شد همون کسی ک بخاطرش عجیبترین حس هارو تجربه کرده الان روی پاهاش نشسته و دستای کوچولوش و دور گردن یخ زدش حلقه کرده...سرشو روی سینه جیمین گذاشته و چشمهاشو بسته...خواب بود؟ مهم نبود...فقط تقدیر مهم بود...انگار ک از قبل برای تک تک حرکتاشون تصمیم گرفته شده...دستای نسبتا کوچیکشو روی موهای عسلیه ات کشید... برای اولین بار، بدون اینکه صدایی اذیتش کنه چشمهاشو بست...دوباره وارد دنیای مضحکی ک خودش برای خودش ساخته بود شد، ولی فقط با ی فرق...اون دیگه سرد نبود، اون بوسه های داغی و رو گردنش داشت ک هیچکس، هیچوقت، نمیتونه همچین حس خوبی داشته باشه...توصیف کردن حس ها سخته، ولی میشه تشبیه کرد...انگار داشت غرق میشد، ولی میتونست نفس بکشه...انگار ماهی ها بدنشو نوازش میکردن، ولی اثرشون باقی میموند...اوه، دوباره همون صدای اعصاب خورد کن برگشته...از اقیانوس، رسید ب خاموشی...
از خواب با شدت پرید، ولی نه اتی بود، نه اقیانوسی، و نه اورثینکی...البته، فقط تا شب!!...
میخواستم حس اورثینک و بهتون بدم ولی موفق نشدم 🗿💔
ساعتها بود ک ب نقطه ای نامشخص خیره بود...حتی متوجه رفتن همه دوستهاش هم نشد...وقتی ب خودش اومد ک دیگه دستاش سرد نبود، وقتی ک احساس گرما کرد...تا ب خودش اومد، متوجه شد همون کسی ک بخاطرش عجیبترین حس هارو تجربه کرده الان روی پاهاش نشسته و دستای کوچولوش و دور گردن یخ زدش حلقه کرده...سرشو روی سینه جیمین گذاشته و چشمهاشو بسته...خواب بود؟ مهم نبود...فقط تقدیر مهم بود...انگار ک از قبل برای تک تک حرکتاشون تصمیم گرفته شده...دستای نسبتا کوچیکشو روی موهای عسلیه ات کشید... برای اولین بار، بدون اینکه صدایی اذیتش کنه چشمهاشو بست...دوباره وارد دنیای مضحکی ک خودش برای خودش ساخته بود شد، ولی فقط با ی فرق...اون دیگه سرد نبود، اون بوسه های داغی و رو گردنش داشت ک هیچکس، هیچوقت، نمیتونه همچین حس خوبی داشته باشه...توصیف کردن حس ها سخته، ولی میشه تشبیه کرد...انگار داشت غرق میشد، ولی میتونست نفس بکشه...انگار ماهی ها بدنشو نوازش میکردن، ولی اثرشون باقی میموند...اوه، دوباره همون صدای اعصاب خورد کن برگشته...از اقیانوس، رسید ب خاموشی...
از خواب با شدت پرید، ولی نه اتی بود، نه اقیانوسی، و نه اورثینکی...البته، فقط تا شب!!...
میخواستم حس اورثینک و بهتون بدم ولی موفق نشدم 🗿💔
۳۳.۱k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.