تک پارتی یونگیـــ
طبق عادت، با دیدن ساعت، از جاش پاشد و کت خاکستری رنگشو پوشید...کلاهشو روی سرش گذاشت و کفشهاشو پوشید...بیست سالی میشه ک هرشب ساعت 11:30 بیرون میاد...ب خودش قول داده بود تا لحظه ی مرگش هرشب تو همین ساعت دقیقا همون خیابون های قدیمی لندن و بگذرونه... چرا؟ برای مرور خاطرات وحشتناکش...همه از خاطره های بدشون دوری میکنن، ولی اون نمیتونه...اون پری ای توی بدترین لحظه هاش داشت ک حاظره هزاران بار، چند برابر درد اون لحظه و تحمل کنه، ولی دوباره بتونه وجود سحرامیز پریشو حس کنه...
ادمهای زیادی نبودن فقط چنتا قهوه خونه ی قدیمی باز بود ک فقط شهرخرای اون محله، تو اون ساعت اونجا میرفتن...بقیه جرعت نمیکردن، ولی برای ادمی مثل یونگی، همه چیز سِر شده...
داشت توی خاطراتش شنا میکرد...سالهاست توی اقیانوس خاطراتش سیر کرده، دیگه غرق نمیشه...ی جورایی شناگر ماهری شده...همونطور ک داشت فکر میکرد، متوجه شد همه چیز واقعی تره...انگار با روحش تک تک لحظات گذشته و احساس میکرد...فراتر از احساس، انگار بهش تزریق میشدن...دردناک، ولی ازش حس خوبی میگرفت...بعد از سالها عطر قدیمیه پریشو حس کرد...هیچکس اونجا نبود، پس کی باعث شده همچین بویی و حس کنه؟!...
درگیر فکر کردن بود ک با حس کردن شخصی درکنارش ب خودش میاد...سرشو برمیگردونه، ولی تا خواست دقت کنه متوجه شد خیلی ازش دور شده...لبهای خشک شدشو اروم تر کرد...
_ا-ات...؟
برگشت، خیلی شبیهش بود...حالت نگاهش، عطرش، لبهای سرخش، حالت موهاش، قدش، اندامش، هیچ فرقی نداشت...چند دقیقه ای بهم خیره بودن، ولی با یک کلمه، همه چیز سرجاش برگشت...پسر بچه ای کنار خانومه تقریبا مسن ایستاده بود، لباس بلندشو میکشه...خب، بچه ها صبر ندارن...ولی اگر یکم دیرتر میگفت، یونگی توی زمان گم میشد..."مامان بزرگ، بیا بریم" ...
مامان بزرگ؟!...ازدواج کرده بود؟...ن ن ن....واقعیت نداشت...اونها برای هم بودن، ن برای ادمهای اضافی ای ک هرطور شده جداشون کردن...
+اشتباه گرفتین...
اشتباه؟ اون چجوری میتونه اشتباه بگیره؟ درسته سنشون خیلی رفته بالا، ولی اون هنوز تک تک اعضای صورت معشوقشو حفظه...ب خودش اومد، خودشو جمع کرد و ب سختی اب دهنشو قورت داد...
_م-معذرت میخوام...
ولی یونگی هیچوقت نفهمید اون شب، ات هر لحظه ک چشمهاش بسته میشد چهره یونگی و تصور میکرد...
بچز این ی فیلم ایرانیه ک یکم فرق داره با این...اینجوریه ک مرده بعد سالها گلشیفته و ک مثلا اسمش ایرانه و میبینه و یادش میاد ک همون عشق قدیمیشه ولی ایران ب روی خودش نمیاره
ادمهای زیادی نبودن فقط چنتا قهوه خونه ی قدیمی باز بود ک فقط شهرخرای اون محله، تو اون ساعت اونجا میرفتن...بقیه جرعت نمیکردن، ولی برای ادمی مثل یونگی، همه چیز سِر شده...
داشت توی خاطراتش شنا میکرد...سالهاست توی اقیانوس خاطراتش سیر کرده، دیگه غرق نمیشه...ی جورایی شناگر ماهری شده...همونطور ک داشت فکر میکرد، متوجه شد همه چیز واقعی تره...انگار با روحش تک تک لحظات گذشته و احساس میکرد...فراتر از احساس، انگار بهش تزریق میشدن...دردناک، ولی ازش حس خوبی میگرفت...بعد از سالها عطر قدیمیه پریشو حس کرد...هیچکس اونجا نبود، پس کی باعث شده همچین بویی و حس کنه؟!...
درگیر فکر کردن بود ک با حس کردن شخصی درکنارش ب خودش میاد...سرشو برمیگردونه، ولی تا خواست دقت کنه متوجه شد خیلی ازش دور شده...لبهای خشک شدشو اروم تر کرد...
_ا-ات...؟
برگشت، خیلی شبیهش بود...حالت نگاهش، عطرش، لبهای سرخش، حالت موهاش، قدش، اندامش، هیچ فرقی نداشت...چند دقیقه ای بهم خیره بودن، ولی با یک کلمه، همه چیز سرجاش برگشت...پسر بچه ای کنار خانومه تقریبا مسن ایستاده بود، لباس بلندشو میکشه...خب، بچه ها صبر ندارن...ولی اگر یکم دیرتر میگفت، یونگی توی زمان گم میشد..."مامان بزرگ، بیا بریم" ...
مامان بزرگ؟!...ازدواج کرده بود؟...ن ن ن....واقعیت نداشت...اونها برای هم بودن، ن برای ادمهای اضافی ای ک هرطور شده جداشون کردن...
+اشتباه گرفتین...
اشتباه؟ اون چجوری میتونه اشتباه بگیره؟ درسته سنشون خیلی رفته بالا، ولی اون هنوز تک تک اعضای صورت معشوقشو حفظه...ب خودش اومد، خودشو جمع کرد و ب سختی اب دهنشو قورت داد...
_م-معذرت میخوام...
ولی یونگی هیچوقت نفهمید اون شب، ات هر لحظه ک چشمهاش بسته میشد چهره یونگی و تصور میکرد...
بچز این ی فیلم ایرانیه ک یکم فرق داره با این...اینجوریه ک مرده بعد سالها گلشیفته و ک مثلا اسمش ایرانه و میبینه و یادش میاد ک همون عشق قدیمیشه ولی ایران ب روی خودش نمیاره
۳۲.۳k
۰۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.