چند پارتی تهیونگـــ1
کتاب قطور و دست نوشتشو با دستهای ظریفش بلند کرد...درسته خیلی سنگین بود، ولی تازه اول راه بود، باید حداقل نیم ساعت پیاده روی میکرد تا ب خونه ی اقای کیم برسه...اقای کیم، بزرگترین و بهترین نویسنده ی کتاب های رمانتیک بود...ات میخواست با نشون دادن کتابی ک سالهاست براش زحمت کشیده خودشو محک بزنه...البته نیاز ب گفتن نبود، کاملا مشخص بود چقدر با احساس نوشته...هرچیزی ک با احساس انجام ش، قطعا بهترینه...
زنگ طلایی رنگ خونه ی کیم و زد...
+اقای کیم؟
روبروی رادیو نشسته بود در حال نواختن ساکسیفون بود.. از بچگی توسط پدربزرگش آموزش دیده بود و این ساکسیفون رو از پدربزرگ مرحومش به ارث برده بود.. چیزی کوچیک ولی با ارزش.. با صدای زنگ در افکارش رو پس زد و سریعا به طرف اتاقش رفت.. ساکسیفون رو توی کمد گذاشت.. جوری که اصلا دیده نشه.. به سمت در رفت و با خونسردی بازش کرد..
_بفرما داخل
ات بزور با وجود کتاب بزرگ توی دستش، درو باز کرد و وارد شد...روی کاناپه نشست و کتابش رو هم دقیقا روبه روی خودش، روی میز گذاشت...
بعد دعوت کردنش به خونه و راهنمایی کردنش به سمت پذیرائی به طرف آشپزخونه رفت.. دو تا قهوه برای خودش و دات توی فنجون ریخت.. به سمت اتی رفت که محو تماشای خونش شده بود..
+مچکرم موسیو...
همونطور ک اقای کیم کنار ات نشست و با چشم های کنجکاو ب ات خیره شد، ات فرصت حرف زدن نداد و مثل همیشه شروع کرد ب پر حرفی کردن...
+اقای کیم، امروز برای این اومدم تا ازتون کمک بخوام...همه میدونن ک شما توی داستانهای رمانتیک حرف ندارین...
اب دهنشو بزور قورت داد و ادامه داد...
زنگ طلایی رنگ خونه ی کیم و زد...
+اقای کیم؟
روبروی رادیو نشسته بود در حال نواختن ساکسیفون بود.. از بچگی توسط پدربزرگش آموزش دیده بود و این ساکسیفون رو از پدربزرگ مرحومش به ارث برده بود.. چیزی کوچیک ولی با ارزش.. با صدای زنگ در افکارش رو پس زد و سریعا به طرف اتاقش رفت.. ساکسیفون رو توی کمد گذاشت.. جوری که اصلا دیده نشه.. به سمت در رفت و با خونسردی بازش کرد..
_بفرما داخل
ات بزور با وجود کتاب بزرگ توی دستش، درو باز کرد و وارد شد...روی کاناپه نشست و کتابش رو هم دقیقا روبه روی خودش، روی میز گذاشت...
بعد دعوت کردنش به خونه و راهنمایی کردنش به سمت پذیرائی به طرف آشپزخونه رفت.. دو تا قهوه برای خودش و دات توی فنجون ریخت.. به سمت اتی رفت که محو تماشای خونش شده بود..
+مچکرم موسیو...
همونطور ک اقای کیم کنار ات نشست و با چشم های کنجکاو ب ات خیره شد، ات فرصت حرف زدن نداد و مثل همیشه شروع کرد ب پر حرفی کردن...
+اقای کیم، امروز برای این اومدم تا ازتون کمک بخوام...همه میدونن ک شما توی داستانهای رمانتیک حرف ندارین...
اب دهنشو بزور قورت داد و ادامه داد...
۲۸.۸k
۰۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.