P
P۱۵
ا.ت ویو
مادر یونگی بر خلاف خودش با من خیلی مهربان بود و من واقعا دوستش داشتم زن مهربان و خوبی است بیخیال افکارم شدم و به اتاقم برگشتم
یونگی ویو
امروز بعد از شرکت مادرم زنگ زد و گفت دختر خالم زایمان کرد و باید به عبادتش بروم من گلی گرفتم و به بیمارستان رفتم و پس از پرس و جو اتاقش را پیدا کردم و برای عیادت وارد شدم
ا.ت
در اتاقم بودم که پرستار گفت باید برم برای معاینه نوزاد تازه متولد شده خانواده مین استرس بدی گرفته بودم نمیدونم چرا واقعا رفتم و پس از در زدن وارد شدم که همه نگاه ها سمتم و چرخید یونگی هم آمده بود؟ توجهی نکردم و تعظیمی کوتاه کردم و سلام کردم که مادر یونگی سمتم آمد
م.یونگی: اها اینم از عروس خوشگلم بیا تو عزیزم
ا.ت لبخندی زد و وارد شد و روبه مادر نوزاد گفت: تبریک میگم بهتون من برای چکاپ دخترتون مزاحم شدم
دختر خاله یونگی لبخندی نرم زد و آروم سرشو را تکان داد و من سمت نوزاد رفت و با دیدنش لبخندی زیبا زدم
یونگی
توجهی بهم نمیکرد حق داشت من دیشب خوردش کردم و تمام عصبانیت و را سرش خالی کردم ولی .... چقدر خانوادم خوب باهاش کنار میان و دوستش دارن .... سمت نوزاد رفت و با لبخندی که زد قلبم به تپش افتاد شروع کرد با نوزاد بچگانه صحبت کردن که من براش ضعف کردم و ناخواسته لبخندی زدم و نگاهش کردم که چطور با ظرافت نوزاد را معاینه میکند
مادر یونگی
واقعا دختری زیبا است یونگی را نگاه کردم تا چیزی بهش بگم که دیدم پسرم محو همسرش شده لبخندی زدم و در دنیای خودش رهایش کردم
......
ا.ت
معاینه تمام شد و من بچه را بغل مادرش دادم و گفتم : خدارو شکر همه چیزش عالیه و فرزندتون صحیح و سالمه ایشالا خوشبخت بشه لبخندی زدم
دختر خاله یونگی لبخندی زد و گفت : ممنون عزیزم ایشالا قسمت شما و یونگی
با حرفاش نگاهی کوتاه و خجالتی به یونگی انداختم و کمی سرخ شدم
ا.ت ویو
مادر یونگی بر خلاف خودش با من خیلی مهربان بود و من واقعا دوستش داشتم زن مهربان و خوبی است بیخیال افکارم شدم و به اتاقم برگشتم
یونگی ویو
امروز بعد از شرکت مادرم زنگ زد و گفت دختر خالم زایمان کرد و باید به عبادتش بروم من گلی گرفتم و به بیمارستان رفتم و پس از پرس و جو اتاقش را پیدا کردم و برای عیادت وارد شدم
ا.ت
در اتاقم بودم که پرستار گفت باید برم برای معاینه نوزاد تازه متولد شده خانواده مین استرس بدی گرفته بودم نمیدونم چرا واقعا رفتم و پس از در زدن وارد شدم که همه نگاه ها سمتم و چرخید یونگی هم آمده بود؟ توجهی نکردم و تعظیمی کوتاه کردم و سلام کردم که مادر یونگی سمتم آمد
م.یونگی: اها اینم از عروس خوشگلم بیا تو عزیزم
ا.ت لبخندی زد و وارد شد و روبه مادر نوزاد گفت: تبریک میگم بهتون من برای چکاپ دخترتون مزاحم شدم
دختر خاله یونگی لبخندی نرم زد و آروم سرشو را تکان داد و من سمت نوزاد رفت و با دیدنش لبخندی زیبا زدم
یونگی
توجهی بهم نمیکرد حق داشت من دیشب خوردش کردم و تمام عصبانیت و را سرش خالی کردم ولی .... چقدر خانوادم خوب باهاش کنار میان و دوستش دارن .... سمت نوزاد رفت و با لبخندی که زد قلبم به تپش افتاد شروع کرد با نوزاد بچگانه صحبت کردن که من براش ضعف کردم و ناخواسته لبخندی زدم و نگاهش کردم که چطور با ظرافت نوزاد را معاینه میکند
مادر یونگی
واقعا دختری زیبا است یونگی را نگاه کردم تا چیزی بهش بگم که دیدم پسرم محو همسرش شده لبخندی زدم و در دنیای خودش رهایش کردم
......
ا.ت
معاینه تمام شد و من بچه را بغل مادرش دادم و گفتم : خدارو شکر همه چیزش عالیه و فرزندتون صحیح و سالمه ایشالا خوشبخت بشه لبخندی زدم
دختر خاله یونگی لبخندی زد و گفت : ممنون عزیزم ایشالا قسمت شما و یونگی
با حرفاش نگاهی کوتاه و خجالتی به یونگی انداختم و کمی سرخ شدم
- ۲.۲k
- ۰۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط