P
P14
ا.ت ویو
تو بیمارستان مثل همیشه بیمارامو چک میکردم و برای استراحت به کافه تریا رفتم و قهوه ای گرفتم ایستادم تا حاضر بشه که دکتر شین سمتم اومد !تعظیمی کوتاه کردم و گفتم
ا.ت: خسته نباشید دکتر !
شین: اوه ا.ت دختر چه طوری؟ پدرت در چه حاله؟ بهتره؟
ا.ت لبخندی نرم زد و گفت: بله به لطف شما بهتره همین امروز و فردا مرخص میشه!
شین کمی نزدیک شد و گفت: چه خوب خوشحالم برات ! ام راستش میخواستم بگم اگر امشب وقت داری برای شام بر....
ناگهان صدای پذیرش آمد که گفت قهوه ام حاضر است ببخشید گفتم و بعد گرفتن قهوه در راه برگشت به اتاقم زنی را دیدم که خیلی شبیه مادر یونگی بود ! وقتی برگشت و کاملا دیدمشو مطمئن شدم ! مادرش با لبخند سمتم آمد و بغلم کرد به ناچار بغلش کردم و گفتم
ا.ت با لبخندی آروم گفت: خانم مین! شما اینجا چیکار میکنید ؟
مین: دخترم چیزی نیست !خیره! خواهرزادم اینجا زایمان داشت برای همین اومدم ببینمش !
ا.ت: اوه مبارکه
مین لبخندی زیبا زد و دستی به صورت ا.ت کشید و گفت: ایشالا نوبت تو و یونگی هم بشه مادرجان!
ا.ت ناخواسته خندید و گفت: الان زوده خانم مین ما تازه ازدواج کردیم!
مین: بلاخره که باید منو مادربزرگ کنید!نه؟
ا.ت ناگهان لبخندی روی صورتش آمد و گفتم : بله !اما الان نه !
مین: باشه حالا عجله ای نیست دخترم !
ناگهان در اتاق باز شد و پرستار اورا برای عیادت دعوت کرد لبخندی زد و رفت !
ا.ت ویو
تو بیمارستان مثل همیشه بیمارامو چک میکردم و برای استراحت به کافه تریا رفتم و قهوه ای گرفتم ایستادم تا حاضر بشه که دکتر شین سمتم اومد !تعظیمی کوتاه کردم و گفتم
ا.ت: خسته نباشید دکتر !
شین: اوه ا.ت دختر چه طوری؟ پدرت در چه حاله؟ بهتره؟
ا.ت لبخندی نرم زد و گفت: بله به لطف شما بهتره همین امروز و فردا مرخص میشه!
شین کمی نزدیک شد و گفت: چه خوب خوشحالم برات ! ام راستش میخواستم بگم اگر امشب وقت داری برای شام بر....
ناگهان صدای پذیرش آمد که گفت قهوه ام حاضر است ببخشید گفتم و بعد گرفتن قهوه در راه برگشت به اتاقم زنی را دیدم که خیلی شبیه مادر یونگی بود ! وقتی برگشت و کاملا دیدمشو مطمئن شدم ! مادرش با لبخند سمتم آمد و بغلم کرد به ناچار بغلش کردم و گفتم
ا.ت با لبخندی آروم گفت: خانم مین! شما اینجا چیکار میکنید ؟
مین: دخترم چیزی نیست !خیره! خواهرزادم اینجا زایمان داشت برای همین اومدم ببینمش !
ا.ت: اوه مبارکه
مین لبخندی زیبا زد و دستی به صورت ا.ت کشید و گفت: ایشالا نوبت تو و یونگی هم بشه مادرجان!
ا.ت ناخواسته خندید و گفت: الان زوده خانم مین ما تازه ازدواج کردیم!
مین: بلاخره که باید منو مادربزرگ کنید!نه؟
ا.ت ناگهان لبخندی روی صورتش آمد و گفتم : بله !اما الان نه !
مین: باشه حالا عجله ای نیست دخترم !
ناگهان در اتاق باز شد و پرستار اورا برای عیادت دعوت کرد لبخندی زد و رفت !
- ۱.۷k
- ۰۹ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط