﴿فرشته شیطانی ﴾
﴿فرشته شیطانی ﴾
پارت 9
☆........................................................☆
وایولت !" وایولت هم متعجب پرسید "چرا
نمیتونی؟!" تانا خودش را به صندلی تکیه داد و پا هایش را روی هم دیگه گذاشت " خسته شدم امروز خیلی خسته شدم بعد هم وقتی کارن ساعت ده تموم بشه کی برم خونه خودمو اماده کنم هوم تا من آماده میشم کارم تموم میشه دیگه ساعت شده ۱۲:۰۰ " وایولت واقعا نمیدونست چی باید بگه ولی دوست نداشت سونگهون ناراحت بشه " تلاش رو بکن بیای من بازم برات لوکیشن میفرستم برای هیونجین هم فرستادم اگه خواستی بیا تا خوشحال بشه..! " تانا با دست شقیقه سرش را فشار داد
"باشه ببینم چی میشه " واقعا کار سختی بود خسته بود حسابی و اینکه بخواهد بره بیرون براش سخت بود ولی نمی تونست رفیقش رو ناراحت کنن، "خوب کار نداری تانا؟!"
"نه کاری ندارم خوب فعلا "
"فعلا "
تماس رو قطع کرد ساعت ۹:۳۰ بود پس اگر می خواست بهر باید زود تر به کاراش برسه،
به سمت راه رو ها رفت تا ببینه مشتری کجاست !.. کمی گشت ولی مشتری رو نتونست پیدا کنه ! و به این نتیجه رسید که رفته باشه!..
به سمت زیر زمین کتاب ها رفت تا کتاب های جدید که چندروز قبل آورده بودن رو برسی کنم ، چند دقیقه اونجا مشغول به کار بودم ..
که صدای نظرم رو جلب کرد، بی حرکت وایسادم تا صدا را واضح تر بشنوم ..
صدا دیگه شنیده نشد، با خودم فکر کردم احتمالا اشتباه شنیدم یکم گذاشت این دفعه واقعا صدای خنده ریز ریز شنیدم ، چشمام درشت شد... دور و ورم رو نگاه کردم تا بلکه مشتری باشه ولی نه نبود ، خودم رو دوباره مشغول کردم جوری که انگار اتفاقی نیفتاده !
ولی تو دلم غوغا بود ترس کل وجودم رو گرفته بود ... دوباره صدای خنده رو شنیدم ،
ایندفعه نزدیک تر بود چند ثانیه بی حرکت وایستادم احساس کردم کسی پشت سرم وایستاده ...
بدنم شروع به لرزیدن کرد، نفسم بالا نمی یومد، آرام جوری که خودم هم نتونستم حرکاتم رو بفهمم به سمت عقب برگشتم کم کم
صورتم رو برگردونم به سمت عقب اول چشمام رو بستم ، ترسیدم ! ترسیدم اگه چیزی ترسناکی رو ببینم پشت سرم ، ولی وقتی چشمام رو باز کردم چیزی ندیدم ، همین هم جای شکر داشت پس بدون معطل زود از زیر زمین آمدم بیرون ، وقتی آمدم بیرون دیدم راه رو های بزرگی که وسط آن ها قفسه کتاب بود تا یک هستن از در کمی جلو تر رفتم ! آخه چه کسی چراغ ها رو خاموش کرده بود؟! تاریک تاریک چیزی زیادی دیده نمی شد آروم
آروم با پاهای لرزون شروع به حرکت کردم چشمام رو روی هم بستم و پوست لبم رو با دندونم گاز میگرفتم کم کم پا تند کردم..
واقعا دیگه احساس میکردم یه چیزی پشت سرمه !.. جو سنگین شد هوا سرد بود ...
کمی راه رفتم تا شروع به دویدن کردم ،
صدای خندای وحشتناکی بلند شد جوری که احساس کردم کنار گوشم خندید ،
ادامه دارد.....
پارت 9
☆........................................................☆
وایولت !" وایولت هم متعجب پرسید "چرا
نمیتونی؟!" تانا خودش را به صندلی تکیه داد و پا هایش را روی هم دیگه گذاشت " خسته شدم امروز خیلی خسته شدم بعد هم وقتی کارن ساعت ده تموم بشه کی برم خونه خودمو اماده کنم هوم تا من آماده میشم کارم تموم میشه دیگه ساعت شده ۱۲:۰۰ " وایولت واقعا نمیدونست چی باید بگه ولی دوست نداشت سونگهون ناراحت بشه " تلاش رو بکن بیای من بازم برات لوکیشن میفرستم برای هیونجین هم فرستادم اگه خواستی بیا تا خوشحال بشه..! " تانا با دست شقیقه سرش را فشار داد
"باشه ببینم چی میشه " واقعا کار سختی بود خسته بود حسابی و اینکه بخواهد بره بیرون براش سخت بود ولی نمی تونست رفیقش رو ناراحت کنن، "خوب کار نداری تانا؟!"
"نه کاری ندارم خوب فعلا "
"فعلا "
تماس رو قطع کرد ساعت ۹:۳۰ بود پس اگر می خواست بهر باید زود تر به کاراش برسه،
به سمت راه رو ها رفت تا ببینه مشتری کجاست !.. کمی گشت ولی مشتری رو نتونست پیدا کنه ! و به این نتیجه رسید که رفته باشه!..
به سمت زیر زمین کتاب ها رفت تا کتاب های جدید که چندروز قبل آورده بودن رو برسی کنم ، چند دقیقه اونجا مشغول به کار بودم ..
که صدای نظرم رو جلب کرد، بی حرکت وایسادم تا صدا را واضح تر بشنوم ..
صدا دیگه شنیده نشد، با خودم فکر کردم احتمالا اشتباه شنیدم یکم گذاشت این دفعه واقعا صدای خنده ریز ریز شنیدم ، چشمام درشت شد... دور و ورم رو نگاه کردم تا بلکه مشتری باشه ولی نه نبود ، خودم رو دوباره مشغول کردم جوری که انگار اتفاقی نیفتاده !
ولی تو دلم غوغا بود ترس کل وجودم رو گرفته بود ... دوباره صدای خنده رو شنیدم ،
ایندفعه نزدیک تر بود چند ثانیه بی حرکت وایستادم احساس کردم کسی پشت سرم وایستاده ...
بدنم شروع به لرزیدن کرد، نفسم بالا نمی یومد، آرام جوری که خودم هم نتونستم حرکاتم رو بفهمم به سمت عقب برگشتم کم کم
صورتم رو برگردونم به سمت عقب اول چشمام رو بستم ، ترسیدم ! ترسیدم اگه چیزی ترسناکی رو ببینم پشت سرم ، ولی وقتی چشمام رو باز کردم چیزی ندیدم ، همین هم جای شکر داشت پس بدون معطل زود از زیر زمین آمدم بیرون ، وقتی آمدم بیرون دیدم راه رو های بزرگی که وسط آن ها قفسه کتاب بود تا یک هستن از در کمی جلو تر رفتم ! آخه چه کسی چراغ ها رو خاموش کرده بود؟! تاریک تاریک چیزی زیادی دیده نمی شد آروم
آروم با پاهای لرزون شروع به حرکت کردم چشمام رو روی هم بستم و پوست لبم رو با دندونم گاز میگرفتم کم کم پا تند کردم..
واقعا دیگه احساس میکردم یه چیزی پشت سرمه !.. جو سنگین شد هوا سرد بود ...
کمی راه رفتم تا شروع به دویدن کردم ،
صدای خندای وحشتناکی بلند شد جوری که احساس کردم کنار گوشم خندید ،
ادامه دارد.....
۲.۸k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.