﴿فرشته شیطانی ﴾
﴿فرشته شیطانی ﴾
پارت :10
☆........................................................☆
احساس کردم کنار گوشم خندید ، دیگه قلبی برام نمونده بود ، احساس کردم دیگه قلبم از کار افتاده ولی خودمو به سرعت از اونجا دور کردم ولی خودمو با سرعت از اونجا دور کردم ،
به سالن اصلی رسیدم تا پام رو گذاشتم!
تمام چراغ ها روشن شدن قلبم محکم به سینه ام می کوبید نفسام بند آمده بود، دور و ورم رو نگاه کردم انگار که اتفاقی نیفتاده باشه ،
زود رفتم سمت میز کیف و کافشنم رو برداشتم ، به سرعت از کتابخانه خارج شدم ،
کیفم را باز کردم با چشم دنبال کلید گشتم ..
آنقدر دستانم می لرزید که توان پیدا کردن کلید را نداشتم .... روی زمین نشستم !.. تمام وسایل کیف را روی زمین ریختم با سرعت دنبال کلید گشتم .... بلاخره پیداش کردم زود در رو قفل کردم وایستادم ، نفس عمیق کشیدم
چشمام رو بستم "آروم باشه آروم باش چیزی نیست تانا!!." حالا دیگه مثل قبل نمی ترسیدم
قلبم آرام گرفت همون جا وایساده بودم !!
یکی زد به شانه ام دست خودم نبود جیغ کشیدم زود یه خودم آمدم به پشت سرم نگاه کردم !..
"چته بابا ترسیدم "
با دیدن هسیونگ پشت سرم دستم رو روی قلبم گذاشتم ! کم مونده بود بیاد تو دهنم ،
" تو ترسیدی؟؟من کم مونده بود از ترس بمیرم لاقل میای خبرم کن !" با عصبانیت نگاهش کردم ... همین چند دقیقه قبل کم مونده بود از ترس سکته کنم و این طبیعی بود که بترسم
" خوب منم زدم به شونت تا بفهمی منم چته تو؟؟!" افف گفتم نشستم روی زمین کیفم را از روی زمین برداشتم " اوکی تو درست میگی "
هیسونگ کنجکاو بهم چشم دوخت !..
" ببینم چرا آنقدر ترسیدی اتفاقی افتاده؟؟!"
همون طور که از زمین بلند میشدم لب زدم
" نه اتفاقی نیفتاده فقط تو فکر بودم یه دفعی آمدی ترسیدم" هسیونگ که انگار باورش نشده بود دوباره لب زد " پس چرا آنقدر رنگت پریده مطمهنی اتفاقی نیوفتاده؟!"
"هوم خوبم حالا تو چرا این وقت شب امدی؟!"
هسیونگ انگار تازه یادش آمده بود دلیل امدنش را لب زد
"او لعنتی یادم رفت به کل " خندای سر داد و دوباره شروع به صحبت کرد
" خوب من آمدم دنبالت مگه بهت نگفته بودن امروز قرار بریم محل کار جدید سونگهون؟!"
با چیزی که گفت چشمام درشت شد درسته من به کل فراموش کرده بودم که باید برم اونجا حتا شاید اگر هسیونگ نمی یومد دنبالم میرفتم خونه !
"چرا بهم گفتن ولی آنقدر هواسم پرت بود که
یادم رفت " هسیونگ یقه لباسش را درست کرد
کیفم را از دستم کشید با تعجب نگاهش کردم،
"خوب بریم لیدی جذاب تا دیر نشده!"از کارش
خندم مثلا میخواست با این کارش جلتلمن به نظر بیاد ..
"به چی میخندی بیبی گرل "آروم خندیدم
"به هیچی به چیزی نمیخندم بیا بریم "
ماشین اون طرف تر پارک شد بوده با رسیدن به ماشین هیسونگ اجازه نداد در رو باز کنم
ادامه دارد....
پارت :10
☆........................................................☆
احساس کردم کنار گوشم خندید ، دیگه قلبی برام نمونده بود ، احساس کردم دیگه قلبم از کار افتاده ولی خودمو به سرعت از اونجا دور کردم ولی خودمو با سرعت از اونجا دور کردم ،
به سالن اصلی رسیدم تا پام رو گذاشتم!
تمام چراغ ها روشن شدن قلبم محکم به سینه ام می کوبید نفسام بند آمده بود، دور و ورم رو نگاه کردم انگار که اتفاقی نیفتاده باشه ،
زود رفتم سمت میز کیف و کافشنم رو برداشتم ، به سرعت از کتابخانه خارج شدم ،
کیفم را باز کردم با چشم دنبال کلید گشتم ..
آنقدر دستانم می لرزید که توان پیدا کردن کلید را نداشتم .... روی زمین نشستم !.. تمام وسایل کیف را روی زمین ریختم با سرعت دنبال کلید گشتم .... بلاخره پیداش کردم زود در رو قفل کردم وایستادم ، نفس عمیق کشیدم
چشمام رو بستم "آروم باشه آروم باش چیزی نیست تانا!!." حالا دیگه مثل قبل نمی ترسیدم
قلبم آرام گرفت همون جا وایساده بودم !!
یکی زد به شانه ام دست خودم نبود جیغ کشیدم زود یه خودم آمدم به پشت سرم نگاه کردم !..
"چته بابا ترسیدم "
با دیدن هسیونگ پشت سرم دستم رو روی قلبم گذاشتم ! کم مونده بود بیاد تو دهنم ،
" تو ترسیدی؟؟من کم مونده بود از ترس بمیرم لاقل میای خبرم کن !" با عصبانیت نگاهش کردم ... همین چند دقیقه قبل کم مونده بود از ترس سکته کنم و این طبیعی بود که بترسم
" خوب منم زدم به شونت تا بفهمی منم چته تو؟؟!" افف گفتم نشستم روی زمین کیفم را از روی زمین برداشتم " اوکی تو درست میگی "
هیسونگ کنجکاو بهم چشم دوخت !..
" ببینم چرا آنقدر ترسیدی اتفاقی افتاده؟؟!"
همون طور که از زمین بلند میشدم لب زدم
" نه اتفاقی نیفتاده فقط تو فکر بودم یه دفعی آمدی ترسیدم" هسیونگ که انگار باورش نشده بود دوباره لب زد " پس چرا آنقدر رنگت پریده مطمهنی اتفاقی نیوفتاده؟!"
"هوم خوبم حالا تو چرا این وقت شب امدی؟!"
هسیونگ انگار تازه یادش آمده بود دلیل امدنش را لب زد
"او لعنتی یادم رفت به کل " خندای سر داد و دوباره شروع به صحبت کرد
" خوب من آمدم دنبالت مگه بهت نگفته بودن امروز قرار بریم محل کار جدید سونگهون؟!"
با چیزی که گفت چشمام درشت شد درسته من به کل فراموش کرده بودم که باید برم اونجا حتا شاید اگر هسیونگ نمی یومد دنبالم میرفتم خونه !
"چرا بهم گفتن ولی آنقدر هواسم پرت بود که
یادم رفت " هسیونگ یقه لباسش را درست کرد
کیفم را از دستم کشید با تعجب نگاهش کردم،
"خوب بریم لیدی جذاب تا دیر نشده!"از کارش
خندم مثلا میخواست با این کارش جلتلمن به نظر بیاد ..
"به چی میخندی بیبی گرل "آروم خندیدم
"به هیچی به چیزی نمیخندم بیا بریم "
ماشین اون طرف تر پارک شد بوده با رسیدن به ماشین هیسونگ اجازه نداد در رو باز کنم
ادامه دارد....
۲.۴k
۲۹ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.