رمان ماهک پارت 15
#رمان_ماهک #پارت_15
با صدای زنگ گوشیم از توی خاطرات گذشته بیرون اومدم، گوشیو نگاه کردم فرشته بود دکمه وصلو زدم و یکم باهاش حرف زدم
رفتم پایین ارش مشغول دیدن تلوزیون بود نگاهی سر تا پام انداخت و چیزی نگفت توی اشپز خونه نشستم و همونجا یه لیوان اب پرتقال خوردم
ارش گوشی بدست اومد داخل اشپز خونه و سفارش دوتا پیتزا رو داد و همونجا نشست اما سرش تو گوشیش بود
یکم با گوشیم بازی کردم و گزاشتمش کنار ارش تمام مدت سرش تو گوشی بود و هرزگاهی هم اروم میخندید دلم میخاس بدونم چی تو اون گوشی هست که اینجور حالشو خوب میکنه
موشکافانه بهش خیره شده بودم که سرشو اورد بالا منم سعی نکردم چشامو بدزدم یا رومو برگردونم همچنان به نگاه کردنم ادامه دادم سوالی نگام کرد سری تکون دادم و شونمو بی خیال بالا انداختم
فک کنم خودش متوجه رفتار ضایش شد چون گوشیشو گزاشت کنار توجهی بهش نکردم سرمو روی میز گزاشتم و بازهم فکرم کشیده شد به اون روزا
با زن عمو به مهمونا خوشامد میگفتیم و تقریبا همشون بعد از نیم ساعتی اومدن و هرکس مشغول بود و با اون یکی صحبت میکرد
منم که خیلی فامیلای زن عمو رو نمیشناختم و فامیلای خودمون هم که دختر یا پسر همسن من نداشتن که باهاشون حرف بزنم با خواست زن عمو چند دقیقه ای رو کنار دخترا و پسرای خاهراش گذروندم و چون خیلی نمیتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم با یه عذر خواهی رفتم توی حیاط تا یکم هم از شلوغی دور باشم
شماره فرشته رو گرفتم تا یکم باهاش صحبت کنم، تمام مدت درمورد نامزدش صحبت میکردیم و با قطع کردن تلفن چشمم به پسر برادر زن عمو خورد
با فاصله ی خیلی کمی از من ایستاده بود، برگشتم سمتش و بی توجه بهش خواستم رد بشم که مانع شد...
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
با صدای زنگ گوشیم از توی خاطرات گذشته بیرون اومدم، گوشیو نگاه کردم فرشته بود دکمه وصلو زدم و یکم باهاش حرف زدم
رفتم پایین ارش مشغول دیدن تلوزیون بود نگاهی سر تا پام انداخت و چیزی نگفت توی اشپز خونه نشستم و همونجا یه لیوان اب پرتقال خوردم
ارش گوشی بدست اومد داخل اشپز خونه و سفارش دوتا پیتزا رو داد و همونجا نشست اما سرش تو گوشیش بود
یکم با گوشیم بازی کردم و گزاشتمش کنار ارش تمام مدت سرش تو گوشی بود و هرزگاهی هم اروم میخندید دلم میخاس بدونم چی تو اون گوشی هست که اینجور حالشو خوب میکنه
موشکافانه بهش خیره شده بودم که سرشو اورد بالا منم سعی نکردم چشامو بدزدم یا رومو برگردونم همچنان به نگاه کردنم ادامه دادم سوالی نگام کرد سری تکون دادم و شونمو بی خیال بالا انداختم
فک کنم خودش متوجه رفتار ضایش شد چون گوشیشو گزاشت کنار توجهی بهش نکردم سرمو روی میز گزاشتم و بازهم فکرم کشیده شد به اون روزا
با زن عمو به مهمونا خوشامد میگفتیم و تقریبا همشون بعد از نیم ساعتی اومدن و هرکس مشغول بود و با اون یکی صحبت میکرد
منم که خیلی فامیلای زن عمو رو نمیشناختم و فامیلای خودمون هم که دختر یا پسر همسن من نداشتن که باهاشون حرف بزنم با خواست زن عمو چند دقیقه ای رو کنار دخترا و پسرای خاهراش گذروندم و چون خیلی نمیتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم با یه عذر خواهی رفتم توی حیاط تا یکم هم از شلوغی دور باشم
شماره فرشته رو گرفتم تا یکم باهاش صحبت کنم، تمام مدت درمورد نامزدش صحبت میکردیم و با قطع کردن تلفن چشمم به پسر برادر زن عمو خورد
با فاصله ی خیلی کمی از من ایستاده بود، برگشتم سمتش و بی توجه بهش خواستم رد بشم که مانع شد...
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۴.۸k
۰۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.