رمان ماهک پارت 16
#رمان_ماهک #پارت_16
رامین:کجا
+معلوم نیس؟ داخل
_باش حالا
+برو کنار
_اخی ترسیدی
+از چی تو بترسم اخه برو کنار میخام برم داخل
یقدم به جلو اومد که یقدم رفتم عقب
خنده ای سر داد و گف
_بگو ک ترسیدی دیگه
+اوکی اگه راضیت میکنه ترسیدم حالا گمشو کنار
_نچ نشد دیگه با بزرگترت درست صحبت کن
همزمان که باهم کل کل میکردیم اون به سمتم میومد من عقب میرفتم خوردم به دیوار و با یه قدم بلند فاصله ی بینمونو تقریبا از بین برد
قلبم تند میزد و ترسیده بودم صدامو بردم بالا و گفتم گمشووووووووووو کنار
دستشو روی دهنم گزاشت و لبشو گزاشت روی گردنم خیلی حس بدی بهم دست داد و گریم گرفته بود سرشو بلند کرد و خیره شد به لبم سرشو به صورتم نزدیک میکرد که یکی از پشت یقشو گرفت و با شتاب کشیدش
محکم زد تخت سینش و با تشر گفت رامین داری چه غلطی میکنی میخوای شر درست کنی احمق
منم چسبیده بودم به دیوار و با ترس بهشون نگاه میکردم دعواشون بالا گرفت و منم با گریه دویدم به سمت در ساختمون ک از شانس مزخرفم پسر عموم دید اما توجهی بش نکردم
خیلی سریع به سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم تا تونستم گریه کردم حتی واسه شام هم پایین نرفتم
تقریبا همه فهمیده بودن یه خبرایی شده زن عمو چند باری اومد در اتاقم اما چون درو قفل کرده بودم و لامپو خاموش درست نمیفهمید ک بیدارم یا نه بعد از رفتن مهمونا زن عمو دوباره اومد در اتاقم و اینبار درو باز کردم
ظرف غذایی که دستش بودو گزاشت روی تختم منم نشستم روی تخت اما بهش نگاه نمیکردم نشست کنارم و دلجویانه بغلم کرد
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
رامین:کجا
+معلوم نیس؟ داخل
_باش حالا
+برو کنار
_اخی ترسیدی
+از چی تو بترسم اخه برو کنار میخام برم داخل
یقدم به جلو اومد که یقدم رفتم عقب
خنده ای سر داد و گف
_بگو ک ترسیدی دیگه
+اوکی اگه راضیت میکنه ترسیدم حالا گمشو کنار
_نچ نشد دیگه با بزرگترت درست صحبت کن
همزمان که باهم کل کل میکردیم اون به سمتم میومد من عقب میرفتم خوردم به دیوار و با یه قدم بلند فاصله ی بینمونو تقریبا از بین برد
قلبم تند میزد و ترسیده بودم صدامو بردم بالا و گفتم گمشووووووووووو کنار
دستشو روی دهنم گزاشت و لبشو گزاشت روی گردنم خیلی حس بدی بهم دست داد و گریم گرفته بود سرشو بلند کرد و خیره شد به لبم سرشو به صورتم نزدیک میکرد که یکی از پشت یقشو گرفت و با شتاب کشیدش
محکم زد تخت سینش و با تشر گفت رامین داری چه غلطی میکنی میخوای شر درست کنی احمق
منم چسبیده بودم به دیوار و با ترس بهشون نگاه میکردم دعواشون بالا گرفت و منم با گریه دویدم به سمت در ساختمون ک از شانس مزخرفم پسر عموم دید اما توجهی بش نکردم
خیلی سریع به سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم تا تونستم گریه کردم حتی واسه شام هم پایین نرفتم
تقریبا همه فهمیده بودن یه خبرایی شده زن عمو چند باری اومد در اتاقم اما چون درو قفل کرده بودم و لامپو خاموش درست نمیفهمید ک بیدارم یا نه بعد از رفتن مهمونا زن عمو دوباره اومد در اتاقم و اینبار درو باز کردم
ظرف غذایی که دستش بودو گزاشت روی تختم منم نشستم روی تخت اما بهش نگاه نمیکردم نشست کنارم و دلجویانه بغلم کرد
〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰 〰
@roman124
۴.۱k
۰۷ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.