پارت 16 رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_16
راوی
نمیدونم چیشد یهو عصبی شد و صداشو برد بالا ؛ تند و بلند حرف زد ناراحت شد ، مائده بلند شد و از کافه زد بیرون ... دنبالش رفت و ...
مائده کنار خیابون وایساد و میخواست تاکسی بگیره محسن رسید وقتی خواست دسته کیفشو بگیره ک یهو ...
نمیدونم اصن خودشم نفهمید چطور دستشو گرفت و مائده رو به طرف خودش چرخوند ک مائده یهویی زد توو صورتش ..😐😐
محسن همونجوری ایستاده و میخ شده بود و فقط رو به روش که ماشینا رد میشدن خیره مونده بود ...
مائده سوار ماشین شد و رفت ...
محسن پاهاش سست شد و همونجا نشست کنار خیابون همین موقع مهران از کافه اومد بیرون و محسن و دید نزدیکش نشست و ...
+ سر چی بحثتون شد ؟!
محسن حرفی نزد و فقط خیابون نگاه میکرد ...مهران سریع متوجه محسن شد ، همونجایی که محسن دستشو روی صورتش ک مائده زده بود گذاشته بود ...
+ ببینمت 😶 ،،، دختره زده ؟!
چشم و دهنش همونجوری باز مونده بود ...
+ ن بابا عجب دست سفتی داره
محسن ک حوصله نداشت ، عصبی هم بود
محسن : بابا مهران ولم کن، دست از سرم ، اَه
بعد بلند شد رفت و سوار ماشین شد و ..
سرشو گذاشت رو فرمون ماشین و زیر گریه زد ...😐
نزدیکایِ شب بود ؛ بارون پاییزی گاه نم نم و گاه تند میبارید و بر دل خسته جهان میزد ؛ ... مقصودم جهان دل محسن بود ؛ ک با ماشین الکی توی خیابونای شهر میچرخید و صدای جز صدای ....هعی او را آرام نمیکرد ...
روی پل بود ، به ماشین تکیه میداد و پایین رو نگاه میکرد به آسمون تیره بی ستاره شب خیره شد و ...
قطره های اشک همچون دُرَّر های زیبا (مروارید) از چشماش میچکید و صورتش غلت میخورد ...
.
.
.
حـــالـم بـــــده ، ...
تـنـهـــــایـی رو یـادم نـده 😞
بـه ایـن جـــــدایـی عـادتـــــم نـده ... بـرات مـیـمـیـرم ایـن کـارَمَم بـده ...
.....
تـــــوو کـوچـه نـم زده ، درِ ایـن خـونـه رو دوبـاره غـم زده ، چـشـمـامـو بـبـیـن انـگـار بـارون بـه صـورتـم زده 😭
خـــــدا بـد نده .. 🙁
خـدا بـد نـده ..
خـــــداااااااااا بـد نـدههههه ... .
#F_BRMA2005
#پارت_16
راوی
نمیدونم چیشد یهو عصبی شد و صداشو برد بالا ؛ تند و بلند حرف زد ناراحت شد ، مائده بلند شد و از کافه زد بیرون ... دنبالش رفت و ...
مائده کنار خیابون وایساد و میخواست تاکسی بگیره محسن رسید وقتی خواست دسته کیفشو بگیره ک یهو ...
نمیدونم اصن خودشم نفهمید چطور دستشو گرفت و مائده رو به طرف خودش چرخوند ک مائده یهویی زد توو صورتش ..😐😐
محسن همونجوری ایستاده و میخ شده بود و فقط رو به روش که ماشینا رد میشدن خیره مونده بود ...
مائده سوار ماشین شد و رفت ...
محسن پاهاش سست شد و همونجا نشست کنار خیابون همین موقع مهران از کافه اومد بیرون و محسن و دید نزدیکش نشست و ...
+ سر چی بحثتون شد ؟!
محسن حرفی نزد و فقط خیابون نگاه میکرد ...مهران سریع متوجه محسن شد ، همونجایی که محسن دستشو روی صورتش ک مائده زده بود گذاشته بود ...
+ ببینمت 😶 ،،، دختره زده ؟!
چشم و دهنش همونجوری باز مونده بود ...
+ ن بابا عجب دست سفتی داره
محسن ک حوصله نداشت ، عصبی هم بود
محسن : بابا مهران ولم کن، دست از سرم ، اَه
بعد بلند شد رفت و سوار ماشین شد و ..
سرشو گذاشت رو فرمون ماشین و زیر گریه زد ...😐
نزدیکایِ شب بود ؛ بارون پاییزی گاه نم نم و گاه تند میبارید و بر دل خسته جهان میزد ؛ ... مقصودم جهان دل محسن بود ؛ ک با ماشین الکی توی خیابونای شهر میچرخید و صدای جز صدای ....هعی او را آرام نمیکرد ...
روی پل بود ، به ماشین تکیه میداد و پایین رو نگاه میکرد به آسمون تیره بی ستاره شب خیره شد و ...
قطره های اشک همچون دُرَّر های زیبا (مروارید) از چشماش میچکید و صورتش غلت میخورد ...
.
.
.
حـــالـم بـــــده ، ...
تـنـهـــــایـی رو یـادم نـده 😞
بـه ایـن جـــــدایـی عـادتـــــم نـده ... بـرات مـیـمـیـرم ایـن کـارَمَم بـده ...
.....
تـــــوو کـوچـه نـم زده ، درِ ایـن خـونـه رو دوبـاره غـم زده ، چـشـمـامـو بـبـیـن انـگـار بـارون بـه صـورتـم زده 😭
خـــــدا بـد نده .. 🙁
خـدا بـد نـده ..
خـــــداااااااااا بـد نـدههههه ... .
#F_BRMA2005
۲۵۴
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.