پارت 1۸ رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_18
مائده
نزدیکایِ ساعت 11 بود ک دَم در خونه از تاکسی پیاده شدم .. بارون نم نم میزد ... وارد خونه که شدم ...
مامانم منو ک دید گفت :
+ سلام ، دیر کردی
سلامی کردم و رفتم توو اتاقم ... لباسامو خیلی آروم آروم و بی حوصله عوض میکردم که ...
تــق تـــــق ...
+ مائده
_ بله
درو باز کرد و اومد داخل ...
+ خوبی ؟
_ آره
+ مطمئنی؟
لبخندی زدم و ...
_ آره مامان خوبم
+ حس کردم ی جوری شدی
_ ن خوبم
+ آها باشه
_ کارم داشتین ؟
+ آع ، آها آره ، آماده شو بابات ک اومد بریم خونه دایی هادی اینا
_ نمیشه بزارین واسه یه روز دیگه !?
+ چرا ؟
_ ی کمی حوصله ندارم امشب
+ چرا مامان ؟ چیزی شده ؟
_ ن چیزی نیست
جلو اومد دستامو گرفت و بعد دست رو پیشونیم گذاشت و ...
+ ببینم تب نداری
تب نداشتم چیزیم نبود ک ...
+ جاییت درد نمیکنه ؟
خندیدم و ...
_ ن مامان نگران نباش کرونا نگرفتم فقط امشبو حوصله مهمونی ندارم
+ خب چرا نمیگی چیشده
_ چیزی نشده مامان ، ی خورده درس و تکالیف فردامون زیاده دیر اومدم میخوام انجامشون بدم همین
+ خب دعوت کردن الان من چی بگم بهشون
_ خب شما برید من میمونم خونه
+ ن تنهایی نمیشه که
_ امیر حسین هم میمونه اون ک از خداشه
+ باشه حالا ببینم بابات چی میگه
بعد از اتاق رفت بیرون ..
بی حوصله رو تخت نشستم و کف دو دستم رو کامل رو صورتم گذاشتم ...
نمیخواستم بهش فکر کنم ...دوس نداشتم خودمو درگیر این ماجرا کنم ؛ خب ، از طرفی هم دلم واسش میسوخت ، اینکه نمیدونه مامانش چی گفته ولی داره اذیت میشه ...
هعی بیخیال ... خب اگه من ب این فکر کنم اونو چکارش کنم ، هی این ، هی اون ...
هووووووف 🙁 ..
خب خلاصه شب حدودای ساعت 7 مامانم اینا رفتن خونه داییم من موندم و امیرحسین ک طبق معمول با کامپیوتر بازی میکرد ...
منم بی حوصله رفتم و تلویزیون تماشا کنم ک گوشیم زنگ خورد و ...
هووووووف 😑😑
.......
#f_brma2005
#پارت_18
مائده
نزدیکایِ ساعت 11 بود ک دَم در خونه از تاکسی پیاده شدم .. بارون نم نم میزد ... وارد خونه که شدم ...
مامانم منو ک دید گفت :
+ سلام ، دیر کردی
سلامی کردم و رفتم توو اتاقم ... لباسامو خیلی آروم آروم و بی حوصله عوض میکردم که ...
تــق تـــــق ...
+ مائده
_ بله
درو باز کرد و اومد داخل ...
+ خوبی ؟
_ آره
+ مطمئنی؟
لبخندی زدم و ...
_ آره مامان خوبم
+ حس کردم ی جوری شدی
_ ن خوبم
+ آها باشه
_ کارم داشتین ؟
+ آع ، آها آره ، آماده شو بابات ک اومد بریم خونه دایی هادی اینا
_ نمیشه بزارین واسه یه روز دیگه !?
+ چرا ؟
_ ی کمی حوصله ندارم امشب
+ چرا مامان ؟ چیزی شده ؟
_ ن چیزی نیست
جلو اومد دستامو گرفت و بعد دست رو پیشونیم گذاشت و ...
+ ببینم تب نداری
تب نداشتم چیزیم نبود ک ...
+ جاییت درد نمیکنه ؟
خندیدم و ...
_ ن مامان نگران نباش کرونا نگرفتم فقط امشبو حوصله مهمونی ندارم
+ خب چرا نمیگی چیشده
_ چیزی نشده مامان ، ی خورده درس و تکالیف فردامون زیاده دیر اومدم میخوام انجامشون بدم همین
+ خب دعوت کردن الان من چی بگم بهشون
_ خب شما برید من میمونم خونه
+ ن تنهایی نمیشه که
_ امیر حسین هم میمونه اون ک از خداشه
+ باشه حالا ببینم بابات چی میگه
بعد از اتاق رفت بیرون ..
بی حوصله رو تخت نشستم و کف دو دستم رو کامل رو صورتم گذاشتم ...
نمیخواستم بهش فکر کنم ...دوس نداشتم خودمو درگیر این ماجرا کنم ؛ خب ، از طرفی هم دلم واسش میسوخت ، اینکه نمیدونه مامانش چی گفته ولی داره اذیت میشه ...
هعی بیخیال ... خب اگه من ب این فکر کنم اونو چکارش کنم ، هی این ، هی اون ...
هووووووف 🙁 ..
خب خلاصه شب حدودای ساعت 7 مامانم اینا رفتن خونه داییم من موندم و امیرحسین ک طبق معمول با کامپیوتر بازی میکرد ...
منم بی حوصله رفتم و تلویزیون تماشا کنم ک گوشیم زنگ خورد و ...
هووووووف 😑😑
.......
#f_brma2005
۲۳۵
۰۸ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.