عشق درسایه سلطنت پارت 109
چشمام رو بستم تا تهیونگ رو نبینم و شاید خوابم ببره که دیگه گرمای دستاش رو روی موهام حس نکنم...
تهیونگ: وقتی حالت ازم بهم میخوره و اینجام حداقل این خوبی رو داره که برای ندیدنم چشمات رو میبندی و شاید اینجوری کمی خوابت برد و بهتر شدی...
چرا حس کردم صداش دلخوره؟
هه... اره... حتما دلخوره که فردای شبی رو که کلی بهش خوش گذشته رو زهر کردم نمیدونم چرا لبخند خیلی باریک و نامحسوسی از تیکه اش روی لبم اومد..
تهیونگ: چه عجب .. یه لبخند رو لب این بانوی بد اخلاق اومد...
لبخندم خیلی باریک بود. چطوری دید؟؟؟
پوووف.. سریع جمعش کردم
تهیونگ: جمع کردنش دیگه فایده ای نداره.. لبخند زدی...
اروم چشمم رو باز کردم و نگاهش کردم که شیطون به نظر میرسید...خیره نگاهم میکرد...طاقت اینجور نگاه کردنش رو نداشتم...
انگار با چشماش تو عمق وجودم نفوذ میکرد و همه چیز رو میفهمید...
انگشت اشاره اش رو در فاصله بین دو چشمم کشید که چشمام بسته شد و گفت
تهیونگ: بخواب...
مری: ژاکلین کجاست؟
تهیونگ: پشت در چیزی نیاز داری؟
مری: میشه بگین بیاد...
تهیونگ: چرا؟
تهیونگ: دوست دارم وقتی میخوابم کنارم باشه.. حس میکنم معده ام سنگینه و ممکنه بالا بیارم...
تهیونگ: نیازی نیست بیاد...من هستم نگران نباش.. فقط سعی
کن کمی بخوابی...
اروم چشمام رو باز کردم و نگاش کردم بی نهایت مهربون به نظر میرسید...
نگاهش روی جز جز صورتم چرخید و گفت
تهیونگ: چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
بغض کردم... چشمام رو بستم و اروم گفتم
مری: هیچی...
سرم سنگین بود..نفسام اروم و بی جون از سینه ام در میومد.
معده ام میپیچید و سرم هنوز درد میکرد... و چشمای بستم اروم اروم سنگین شد و روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفتم...
صدای کوبش اروم یه چیزی پشت سرهم باعث شد چشمام رو باز کنم...هوا تاریک بود...
خدمتکار با دیدن چشمای بازم با ذوق گفت
خدمتکار: بانوی من بیدار شدین؟ حالتون خوبه؟
حالم؟ هنوز کمی کسل بودم و ضعف داشتم ولی در کل خوب بودم دیگه سرم و معده ام سنگین نبود و از گرما و گر گرفتگی
خبری نبود...
مری:خوبم.. چقدر خوابیدم؟
خدمتکار : نزدیک به روز بانو
با تعجب گفتم
مری: یک روز؟
خدمتکار : بله...
صدای بارون میومد...اروم بلند شدم...هنوز لباس سفید ساده و بلند خوابم تنم بود...رفتم سمت بالكن داخل اتاق..
خدمتکار : بانو خواهش میکنم توی تخت بمونین.. هوا کمی
سرده و بارون هم میاد..
مری :نه.. مشکلی نیست. به هوای تازه نیاز دارم
و رفتم تو بالکن....بوی خوش بارون رو داخل ریه هام کشیدم...
تهیونگ: وقتی حالت ازم بهم میخوره و اینجام حداقل این خوبی رو داره که برای ندیدنم چشمات رو میبندی و شاید اینجوری کمی خوابت برد و بهتر شدی...
چرا حس کردم صداش دلخوره؟
هه... اره... حتما دلخوره که فردای شبی رو که کلی بهش خوش گذشته رو زهر کردم نمیدونم چرا لبخند خیلی باریک و نامحسوسی از تیکه اش روی لبم اومد..
تهیونگ: چه عجب .. یه لبخند رو لب این بانوی بد اخلاق اومد...
لبخندم خیلی باریک بود. چطوری دید؟؟؟
پوووف.. سریع جمعش کردم
تهیونگ: جمع کردنش دیگه فایده ای نداره.. لبخند زدی...
اروم چشمم رو باز کردم و نگاهش کردم که شیطون به نظر میرسید...خیره نگاهم میکرد...طاقت اینجور نگاه کردنش رو نداشتم...
انگار با چشماش تو عمق وجودم نفوذ میکرد و همه چیز رو میفهمید...
انگشت اشاره اش رو در فاصله بین دو چشمم کشید که چشمام بسته شد و گفت
تهیونگ: بخواب...
مری: ژاکلین کجاست؟
تهیونگ: پشت در چیزی نیاز داری؟
مری: میشه بگین بیاد...
تهیونگ: چرا؟
تهیونگ: دوست دارم وقتی میخوابم کنارم باشه.. حس میکنم معده ام سنگینه و ممکنه بالا بیارم...
تهیونگ: نیازی نیست بیاد...من هستم نگران نباش.. فقط سعی
کن کمی بخوابی...
اروم چشمام رو باز کردم و نگاش کردم بی نهایت مهربون به نظر میرسید...
نگاهش روی جز جز صورتم چرخید و گفت
تهیونگ: چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنی؟
بغض کردم... چشمام رو بستم و اروم گفتم
مری: هیچی...
سرم سنگین بود..نفسام اروم و بی جون از سینه ام در میومد.
معده ام میپیچید و سرم هنوز درد میکرد... و چشمای بستم اروم اروم سنگین شد و روی هم افتاد و به خواب عمیقی فرو رفتم...
صدای کوبش اروم یه چیزی پشت سرهم باعث شد چشمام رو باز کنم...هوا تاریک بود...
خدمتکار با دیدن چشمای بازم با ذوق گفت
خدمتکار: بانوی من بیدار شدین؟ حالتون خوبه؟
حالم؟ هنوز کمی کسل بودم و ضعف داشتم ولی در کل خوب بودم دیگه سرم و معده ام سنگین نبود و از گرما و گر گرفتگی
خبری نبود...
مری:خوبم.. چقدر خوابیدم؟
خدمتکار : نزدیک به روز بانو
با تعجب گفتم
مری: یک روز؟
خدمتکار : بله...
صدای بارون میومد...اروم بلند شدم...هنوز لباس سفید ساده و بلند خوابم تنم بود...رفتم سمت بالكن داخل اتاق..
خدمتکار : بانو خواهش میکنم توی تخت بمونین.. هوا کمی
سرده و بارون هم میاد..
مری :نه.. مشکلی نیست. به هوای تازه نیاز دارم
و رفتم تو بالکن....بوی خوش بارون رو داخل ریه هام کشیدم...
۲۴.۳k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.