رمان توسط قلب تو ذوب شدم (اکسو)
رمان توسط قلب تو ذوب شدم (اکسو)
part15
.....+خب نه منظورم
اینه که استایلم رو دوست
داری؟
ـ امممممم..... آره.
(دختره بیچاره فکر کنم
اگه جرعت انتخاب میکرد
شیومین بهش میگفت
بیامنو ببوس😂😂😂)
یهو خدمتکار صدا زد
غذا حاضره و ما رفتیم
سر میزغذا.
بعد از غذا قرار شد
بعد از ظهر بریم اسکیت
رو یخ بازی کنیم.
الان واقعا خسته ام ودلم
یه چرت راحت میخواد.
بعد از ظهر
لباسام رو پوشیدم.
ثای خدا شالگردنم رو
جا گذلشتم. از خونه
میام بیرون.
شیومین هم از خونه میاد
بیرون.
اسکیت ها رو پامون میکنیم
و شیومین شروع به اسکیت
سواری میکنه.
+تو چرا نمیای؟
ـ خب چیزه....... راستش من
اسکیت سواری یاد ندارم.
+خب شروع کن من
کمکت میکنم.
ـ اما.....
+اما نداره.
یهو دستو کشید و
منو آورد توی پیست
اسکیت سواری.
ـ هو هو چه حالی میده.
+خوبه
ـ اوهوم
دستامو ول کرد.
ـ هی دستامو بگیر من
میترسم .
+تو میتونی.
ـ اما........
یهو با مخ خوردم زمین^_^
+هی حالت خوبه؟
ـ اوم راستش نه:/
منو بلند کرد و شالگردنش
رو گردنم کرد.
+وایی بیا بریم خیلی
وضعت خرابه. دستات زخم
شده و صورتت هم زخمی
شده.
ـ اما من حالم خوبه.
+بیا بریم.
رفتیم تو خونه
+چرا مواظب خودت
نیستی؟
ـ اما........
+چطور جرعت کردی
صورتی رو که من دوستش
دارم زخمی کنی؟
تو چشماش زل زدم:]
مو هامو کنار زد و و زخمی
که کنار لبم بود رو پماد
زد و چسب زد.
دستشو گذاشت رو صورتم
و گفت:
+نگفتی. منو دوست داری
یانه:(
ـ امممم....... خب.......
+منتظر نباش. کسی نمیاد:/
ـ خب. آره. دوستت دارم.
صورتشو آورد جلو.
چشمامو بستم.
فکر کردم میخواد
منوببوسه:/
+چرا چشماتو بستی؟
ـ اممممم...... خب.......
+داشتم زخم کنار چشمت
رو نگاه میکردم.
- آها.
از روی صندلی بلند شدم:
ـ من دیگه میرم.
یهو دستمو گرفت و کشید
و منو روی پای خودش نشوند
و لباش رو گذاشت رو لبام و
بعد از یه بوس کوچولو گفت:
+همراهی نمیکنی؟
اصلا حواسم نبود که
منم بهش گفتم دوستش
دارم. همینکه لباش رو
گذاشت رو لبام چشمامو
بستم و دستامو دور
گردنش قفل کردم و
باهاش همراهی کردم.
لباش رو از روی لبام برداشت
و گفت:
+چطور بود؟ خوب بود؟؛)
یکی زدم تو سرش و از
روی پاش پاشدم و گفتم:
- این چه سوالیه؟
یعنی چی خوب بود؟
خجالت کشیدم(آروم)
+چی؟خجالت کشیدی؟
ـ نه:/
+اما خودت گفتی.
- نه من یه همچین چیزی
نگفتم.
از اتاق رفتم بیرون و
در رو بستم و به
در تکیه دادم.
واییی خدا این چه کاری
بود من کردم؟
دستی به لبام زدم و
با خودم گفتم ولی چطور
یه نفر میتونه انقدر.......
این داستان ادامه دارد............ 🌹
part15
.....+خب نه منظورم
اینه که استایلم رو دوست
داری؟
ـ امممممم..... آره.
(دختره بیچاره فکر کنم
اگه جرعت انتخاب میکرد
شیومین بهش میگفت
بیامنو ببوس😂😂😂)
یهو خدمتکار صدا زد
غذا حاضره و ما رفتیم
سر میزغذا.
بعد از غذا قرار شد
بعد از ظهر بریم اسکیت
رو یخ بازی کنیم.
الان واقعا خسته ام ودلم
یه چرت راحت میخواد.
بعد از ظهر
لباسام رو پوشیدم.
ثای خدا شالگردنم رو
جا گذلشتم. از خونه
میام بیرون.
شیومین هم از خونه میاد
بیرون.
اسکیت ها رو پامون میکنیم
و شیومین شروع به اسکیت
سواری میکنه.
+تو چرا نمیای؟
ـ خب چیزه....... راستش من
اسکیت سواری یاد ندارم.
+خب شروع کن من
کمکت میکنم.
ـ اما.....
+اما نداره.
یهو دستو کشید و
منو آورد توی پیست
اسکیت سواری.
ـ هو هو چه حالی میده.
+خوبه
ـ اوهوم
دستامو ول کرد.
ـ هی دستامو بگیر من
میترسم .
+تو میتونی.
ـ اما........
یهو با مخ خوردم زمین^_^
+هی حالت خوبه؟
ـ اوم راستش نه:/
منو بلند کرد و شالگردنش
رو گردنم کرد.
+وایی بیا بریم خیلی
وضعت خرابه. دستات زخم
شده و صورتت هم زخمی
شده.
ـ اما من حالم خوبه.
+بیا بریم.
رفتیم تو خونه
+چرا مواظب خودت
نیستی؟
ـ اما........
+چطور جرعت کردی
صورتی رو که من دوستش
دارم زخمی کنی؟
تو چشماش زل زدم:]
مو هامو کنار زد و و زخمی
که کنار لبم بود رو پماد
زد و چسب زد.
دستشو گذاشت رو صورتم
و گفت:
+نگفتی. منو دوست داری
یانه:(
ـ امممم....... خب.......
+منتظر نباش. کسی نمیاد:/
ـ خب. آره. دوستت دارم.
صورتشو آورد جلو.
چشمامو بستم.
فکر کردم میخواد
منوببوسه:/
+چرا چشماتو بستی؟
ـ اممممم...... خب.......
+داشتم زخم کنار چشمت
رو نگاه میکردم.
- آها.
از روی صندلی بلند شدم:
ـ من دیگه میرم.
یهو دستمو گرفت و کشید
و منو روی پای خودش نشوند
و لباش رو گذاشت رو لبام و
بعد از یه بوس کوچولو گفت:
+همراهی نمیکنی؟
اصلا حواسم نبود که
منم بهش گفتم دوستش
دارم. همینکه لباش رو
گذاشت رو لبام چشمامو
بستم و دستامو دور
گردنش قفل کردم و
باهاش همراهی کردم.
لباش رو از روی لبام برداشت
و گفت:
+چطور بود؟ خوب بود؟؛)
یکی زدم تو سرش و از
روی پاش پاشدم و گفتم:
- این چه سوالیه؟
یعنی چی خوب بود؟
خجالت کشیدم(آروم)
+چی؟خجالت کشیدی؟
ـ نه:/
+اما خودت گفتی.
- نه من یه همچین چیزی
نگفتم.
از اتاق رفتم بیرون و
در رو بستم و به
در تکیه دادم.
واییی خدا این چه کاری
بود من کردم؟
دستی به لبام زدم و
با خودم گفتم ولی چطور
یه نفر میتونه انقدر.......
این داستان ادامه دارد............ 🌹
۳.۲k
۱۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.