★𝒓𝒆𝒗𝒆𝒏𝒈𝒆★
★𝒓𝒆𝒗𝒆𝒏𝒈𝒆★
♡𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤♡
«31»
ویو کوکی=سمت کتابخونه رفتم و در زدم،کسی جوابمو نداد واسه همین درو باز کردم،وارد شدم و دیدم یا عیسی مسیح!چقدر اینجا بزرگهههههههه!همه کتابهای دنیا فکر کنم اینجاست...از پله های بالا رفتم،وای اینجا چقدر حس خوبی داره...داشتم میرفتم از پله ها بالا که بالای پله ها تهیونگ و جیمین رو دیدم...
+هی پسرا!...سلام ببخشید بدون اجازه اومدم مین یونگی میگه بیاید پایین صبحونه...
_عه سلام...چه حلال زاده ای!نمیشنویم چی میگی!...
ویو کوکی=نفهمید چی گفتم،واسه همین بدو بدو به سمتشون رفتم،دقیقا یک متر باهاشون فاصله داشتم ولی زمین زیر پاهام لیز بود...واسه همین تعادلم رو از دست دادم و داشتم با سر میخوردم تو زمین که تهیونگ از کمرم گرفت و نداشت بیوفتم،صحنه خیلی عاشقانه ای بود و جیمین با بهت نگاهمون میکرد،مثل گوجه شده بودم از خجالت واسه همین تهیونگ یه خنده ریز کرد و ولم کرد...
_حالا میخواستی چی بگی کوکی؟
+هی...هیچی اون مرده مین یونگی گفت بیام دنبالتون واسه صبحونه...
_باشه اومدیم...
ویو تهیونگ=داشتیم با جیمین در مورد یونگی و کوکی حرف میزدیم،یهو دیدم کوکی پایین پله ها وایساده،یچی گفت ولی نفهمیدم چی گفت،واسه اینکه نزدیک تر بشه بهمون و راحت تر بشنویم،دوید پیشمون...کلا یه متر فاصله داشتیم که لیز خورد و داشت با سر میخورد توی زمین که از کمرش گرفتم و نذاشتم بیوفته...چقدر اندام خوبی داشت...از خجالت داشت آب میشد که لبخندی به کیوتیش زدم و سر پاش کردم،بعد فهمیدن حرفش دنبالش رفتیم که اون جلو حرکت میکرد و جیمین در گوشم گفت…
٫واقعا خیلی خوب بود،آرزو به دل موندم که یونگی با من یه همچین کاری بکنه و نکرد...این بچه تازه دو روزه تو رو می شناسه آرزوی منو تجربه کرد...
_«با خنده»ما اینیم دیگه...
«سر صبحونه»
ویو کوکی=رفتم که دست و صورتمو آب بزنم تا یخورده از اون حالت گوجه بودن در بیام...وقتی برگشتم فقط یه جای خالی بین تهیونگ و جین بود...ناچار با خجالت کنار تهیونگ نشستم،کل اتفاقات امروز از جلوی چشمم رد شد و خجالتم بیشتر شد...کل اثرات اون آبی که به صورتم زده بودم رفت و دوباره مثل گوجه شدم...سرم رو پایین انداختم و داشتم با خودم فکر میکردم،یهو یه دست گرمی رو روی شونم حس کردم...
_هی کوکی!...چرا هیچی نمیخوری؟...
ویو تهیونگ=سر سفره نشسته بودیم که متوجه شدم کوکی چیزی نمیخوره...زدم رو شونشو گفتم چرا هیچی نمیخوری؟
#تهیونگ#جونگ_کوک#بی_تی_اس#فیک#فیک_بی_تی_اس#تهکوک
♡𝐓𝐚𝐞𝐤𝐨𝐨𝐤♡
«31»
ویو کوکی=سمت کتابخونه رفتم و در زدم،کسی جوابمو نداد واسه همین درو باز کردم،وارد شدم و دیدم یا عیسی مسیح!چقدر اینجا بزرگهههههههه!همه کتابهای دنیا فکر کنم اینجاست...از پله های بالا رفتم،وای اینجا چقدر حس خوبی داره...داشتم میرفتم از پله ها بالا که بالای پله ها تهیونگ و جیمین رو دیدم...
+هی پسرا!...سلام ببخشید بدون اجازه اومدم مین یونگی میگه بیاید پایین صبحونه...
_عه سلام...چه حلال زاده ای!نمیشنویم چی میگی!...
ویو کوکی=نفهمید چی گفتم،واسه همین بدو بدو به سمتشون رفتم،دقیقا یک متر باهاشون فاصله داشتم ولی زمین زیر پاهام لیز بود...واسه همین تعادلم رو از دست دادم و داشتم با سر میخوردم تو زمین که تهیونگ از کمرم گرفت و نداشت بیوفتم،صحنه خیلی عاشقانه ای بود و جیمین با بهت نگاهمون میکرد،مثل گوجه شده بودم از خجالت واسه همین تهیونگ یه خنده ریز کرد و ولم کرد...
_حالا میخواستی چی بگی کوکی؟
+هی...هیچی اون مرده مین یونگی گفت بیام دنبالتون واسه صبحونه...
_باشه اومدیم...
ویو تهیونگ=داشتیم با جیمین در مورد یونگی و کوکی حرف میزدیم،یهو دیدم کوکی پایین پله ها وایساده،یچی گفت ولی نفهمیدم چی گفت،واسه اینکه نزدیک تر بشه بهمون و راحت تر بشنویم،دوید پیشمون...کلا یه متر فاصله داشتیم که لیز خورد و داشت با سر میخورد توی زمین که از کمرش گرفتم و نذاشتم بیوفته...چقدر اندام خوبی داشت...از خجالت داشت آب میشد که لبخندی به کیوتیش زدم و سر پاش کردم،بعد فهمیدن حرفش دنبالش رفتیم که اون جلو حرکت میکرد و جیمین در گوشم گفت…
٫واقعا خیلی خوب بود،آرزو به دل موندم که یونگی با من یه همچین کاری بکنه و نکرد...این بچه تازه دو روزه تو رو می شناسه آرزوی منو تجربه کرد...
_«با خنده»ما اینیم دیگه...
«سر صبحونه»
ویو کوکی=رفتم که دست و صورتمو آب بزنم تا یخورده از اون حالت گوجه بودن در بیام...وقتی برگشتم فقط یه جای خالی بین تهیونگ و جین بود...ناچار با خجالت کنار تهیونگ نشستم،کل اتفاقات امروز از جلوی چشمم رد شد و خجالتم بیشتر شد...کل اثرات اون آبی که به صورتم زده بودم رفت و دوباره مثل گوجه شدم...سرم رو پایین انداختم و داشتم با خودم فکر میکردم،یهو یه دست گرمی رو روی شونم حس کردم...
_هی کوکی!...چرا هیچی نمیخوری؟...
ویو تهیونگ=سر سفره نشسته بودیم که متوجه شدم کوکی چیزی نمیخوره...زدم رو شونشو گفتم چرا هیچی نمیخوری؟
#تهیونگ#جونگ_کوک#بی_تی_اس#فیک#فیک_بی_تی_اس#تهکوک
۷.۲k
۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.