★هایبرید شیطون من★
★هایبرید شیطون من★
پارت ۵۲...
×میای دیدنم...؟!
_ میام..
×قول میدی تهیونگی..؟!
حس میکرد تمام وجودش داره متلاشی میشه.
_بت قول میدم..
×خوبه...
تهیونگ آروم چرخید و صورت جونگکوکو توی دستاش گرفت و پیشونیشو عمیق و طولانی بوسید و گونشو نوارش کرد.
_لباساتو عوض کن داخل نشینمن منتظرت میمونم..
آروم از صورت آروم و بیحالت جونگکوک فاصله گرفت و از اتاق خارج شد و غمزده و کلافه روی کاناپه نشست.
هیچکاری برای نگه داشتن جونگکوک نمیتونست انجام بده و حداقل تمام امیدش به این نبود هیونگش متوجه نشه که اونا دیشب باهم خوابیدن و الان نمیتونن از هم جدا شن، هایبرید نبود اما قطعا توی این نقطه جونگکوک رو جفت خودش میدونست و اینکه الان داشت از خودش جداش میکرد حس میکرد کسی داره تیکه بزرگی ازش قلبشو جدا میکنه!
چند دیقه بعد وقتی جونگکوک با قیافه ای ناراحت و لبخندی تصنعی توی نشینمن ایستاد از کاناپه بلند شد و کمی لبشو تر کرد و بدون هیچ وقفه ای زنگ در بلند شد!
×مستر اومد..!
جونگکوک آروم با سر پایین سمت در راه افتاد.
تهیونگ با تموم وجودش حس میکرد تمام جونش داره از خونش میره و اون داشت از این احساس روانی میشد.
دنبال جونگکوک راه افتاد و قبل اینکه بتونه به در برسه دستشو چسبید و به در کوبیدش و لباشو به لب جونگکوک چسبوند.
دستاس جونگکوک بدون معطلی با وجود شنیدن مکرر زنگ در دور گردنش محکم شد و لباشو به لبای جونگکوک فشار داد و مک محکمی بهشون زد و چند ثانیه بعد با بغض و لذت لبای شخص روبروشو بوسید.
ادامه دارد..
راستی اول اینکه من خودمم دارم عررر میزنم سر این پارتا پس فکر نکنین تنهایین شما یه خواهر اینجا دارید که داره عر میزنههه😂😭😭😭
و اینکه مرسی بابت حمایتاتون فسقلیای قشنگ🤍🦋
پارت ۵۲...
×میای دیدنم...؟!
_ میام..
×قول میدی تهیونگی..؟!
حس میکرد تمام وجودش داره متلاشی میشه.
_بت قول میدم..
×خوبه...
تهیونگ آروم چرخید و صورت جونگکوکو توی دستاش گرفت و پیشونیشو عمیق و طولانی بوسید و گونشو نوارش کرد.
_لباساتو عوض کن داخل نشینمن منتظرت میمونم..
آروم از صورت آروم و بیحالت جونگکوک فاصله گرفت و از اتاق خارج شد و غمزده و کلافه روی کاناپه نشست.
هیچکاری برای نگه داشتن جونگکوک نمیتونست انجام بده و حداقل تمام امیدش به این نبود هیونگش متوجه نشه که اونا دیشب باهم خوابیدن و الان نمیتونن از هم جدا شن، هایبرید نبود اما قطعا توی این نقطه جونگکوک رو جفت خودش میدونست و اینکه الان داشت از خودش جداش میکرد حس میکرد کسی داره تیکه بزرگی ازش قلبشو جدا میکنه!
چند دیقه بعد وقتی جونگکوک با قیافه ای ناراحت و لبخندی تصنعی توی نشینمن ایستاد از کاناپه بلند شد و کمی لبشو تر کرد و بدون هیچ وقفه ای زنگ در بلند شد!
×مستر اومد..!
جونگکوک آروم با سر پایین سمت در راه افتاد.
تهیونگ با تموم وجودش حس میکرد تمام جونش داره از خونش میره و اون داشت از این احساس روانی میشد.
دنبال جونگکوک راه افتاد و قبل اینکه بتونه به در برسه دستشو چسبید و به در کوبیدش و لباشو به لب جونگکوک چسبوند.
دستاس جونگکوک بدون معطلی با وجود شنیدن مکرر زنگ در دور گردنش محکم شد و لباشو به لبای جونگکوک فشار داد و مک محکمی بهشون زد و چند ثانیه بعد با بغض و لذت لبای شخص روبروشو بوسید.
ادامه دارد..
راستی اول اینکه من خودمم دارم عررر میزنم سر این پارتا پس فکر نکنین تنهایین شما یه خواهر اینجا دارید که داره عر میزنههه😂😭😭😭
و اینکه مرسی بابت حمایتاتون فسقلیای قشنگ🤍🦋
۵.۰k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.