همسر اجباری ۲۹۰
#همسر_اجباری #۲۹۰
باالخره دهن باز کردم...آنی میدونی بی معرفت چی کشیدم میدونی چکارم کردی میدونی ....دلم هربار میمردو زنده
میشد...نمیدونی چقدر دلتنگت بودم نمیدونی چقدر واسه چشات واسه حرف زدنت دلتنگ بودم.ممنون که موندی
قلبم ...ممنون که تنهام نزاشتی نفسم.
اگه منتظرم بودی پس چرا رفتی...
چرا به هوش اومدم نبودی...میدونی وقتی به هوش اومدم چی سرم اومد .همه اومدن دیدنم فقط تو...تو نبودی..)آنا
گریه میکردو منم طاقت دیدن اشکاشو نداشتم(...من فقط تورو صدا میزدم...اون موقع دلم ...تو..رو
میخواست...)بابغض وگریه حرف میزد(آخه تو همه....کس منی آری..
- ببخشید قلبم بخدا توضیح میدم به جون آنا بودم غلط کردم بسه گریه نکن اینجوری میمیرم بخدا تند وتند دست
میکشیدم رو چشاش تا اشکاشو پاک کنم.منم با اشکاش اشک ریختم ...حق داشت اینطوری فکر بکنه ...پیشونیمو
گذاشتم رو پیشونیش
-آروم باش جونم...آروم ...واست توضیح میدم ..
نفسم...منم بی تو میمیرم....اشک نمیریخت اما هق هقش قلبمو ریش ریش میکرد...طاقت شنیدن هق هقشو نداشتم
پس واسه نشنیدنش
لبمو مهر لباش کردم با ولع لباشو میبوسیدم حس دلتنگی حس عشق حس ترس از دست دادن همه وهمه دست به
دست هم داده بودن. که این بوسه شیرین ترین بوسه دنیا باشه...نمیدونم چقدر طول کشید که آنا سرشو عقب
کشید و گفت
-آری آروم باش...واسه االن کافیه...نفسم باال نمیاد.
با چشمام که االن سنگین شده بودن و به زور باال نگه شون داشتم گفتم
-نمیتونم دل تنگتم آنا خیلی...
آنا هم تو چشام زل زد و اینبار آنا بود که لبشو مهر لبم کردو با ولع شروع به بوسیدنم کرد.منم بعداز یه مکث که
واقعا شووکه شده بودم همراهیش کردم...
سرشو پس کشید و ازم فاصله گرفت.سرشو گذاشت روبالشت انگار کتفش درد گرفت
ونمیخواست من بدونم .
چون لبشو با دندون گذیدو چشماشو محکم فشار داد.
دست پاچه شدم میترسیدم آنا دوباره چیزیش بشه
-آنا درد داریی؟
با توام قلبم...
با سر تایید کرد که ینی آره..
با عجله به سمت در رفتمو به پرستاری که پشت کامپیوتر نشسته بود گفتم واونم اومد بعد از بررسی.
گفت
انقدر نگران نباشیددرد کتفشونه االن یه مسکن میزنم آروم میشه.
-تورو خدا عجله کنید خانمم درد داره..
پرستار لبخندی زدو گفت چشم االن میام ورفت بیرون از
اتاق و بعد چند لحظه برگشت و یه آمپول مسکن وارد انژکتی که تو دست آنا بود کرد...
و رو به من گفت:
نگران نباشین آروم میشن.
و بعد رفت بیرون از اتاق...
کنار آنا نشستمو .با دست موهاشو نوازش کردم...میخواستم هواسشو پرت کنم.
-آنی
باصدای پراز درد که دلمو آزار میداد گفت.
باالخره دهن باز کردم...آنی میدونی بی معرفت چی کشیدم میدونی چکارم کردی میدونی ....دلم هربار میمردو زنده
میشد...نمیدونی چقدر دلتنگت بودم نمیدونی چقدر واسه چشات واسه حرف زدنت دلتنگ بودم.ممنون که موندی
قلبم ...ممنون که تنهام نزاشتی نفسم.
اگه منتظرم بودی پس چرا رفتی...
چرا به هوش اومدم نبودی...میدونی وقتی به هوش اومدم چی سرم اومد .همه اومدن دیدنم فقط تو...تو نبودی..)آنا
گریه میکردو منم طاقت دیدن اشکاشو نداشتم(...من فقط تورو صدا میزدم...اون موقع دلم ...تو..رو
میخواست...)بابغض وگریه حرف میزد(آخه تو همه....کس منی آری..
- ببخشید قلبم بخدا توضیح میدم به جون آنا بودم غلط کردم بسه گریه نکن اینجوری میمیرم بخدا تند وتند دست
میکشیدم رو چشاش تا اشکاشو پاک کنم.منم با اشکاش اشک ریختم ...حق داشت اینطوری فکر بکنه ...پیشونیمو
گذاشتم رو پیشونیش
-آروم باش جونم...آروم ...واست توضیح میدم ..
نفسم...منم بی تو میمیرم....اشک نمیریخت اما هق هقش قلبمو ریش ریش میکرد...طاقت شنیدن هق هقشو نداشتم
پس واسه نشنیدنش
لبمو مهر لباش کردم با ولع لباشو میبوسیدم حس دلتنگی حس عشق حس ترس از دست دادن همه وهمه دست به
دست هم داده بودن. که این بوسه شیرین ترین بوسه دنیا باشه...نمیدونم چقدر طول کشید که آنا سرشو عقب
کشید و گفت
-آری آروم باش...واسه االن کافیه...نفسم باال نمیاد.
با چشمام که االن سنگین شده بودن و به زور باال نگه شون داشتم گفتم
-نمیتونم دل تنگتم آنا خیلی...
آنا هم تو چشام زل زد و اینبار آنا بود که لبشو مهر لبم کردو با ولع شروع به بوسیدنم کرد.منم بعداز یه مکث که
واقعا شووکه شده بودم همراهیش کردم...
سرشو پس کشید و ازم فاصله گرفت.سرشو گذاشت روبالشت انگار کتفش درد گرفت
ونمیخواست من بدونم .
چون لبشو با دندون گذیدو چشماشو محکم فشار داد.
دست پاچه شدم میترسیدم آنا دوباره چیزیش بشه
-آنا درد داریی؟
با توام قلبم...
با سر تایید کرد که ینی آره..
با عجله به سمت در رفتمو به پرستاری که پشت کامپیوتر نشسته بود گفتم واونم اومد بعد از بررسی.
گفت
انقدر نگران نباشیددرد کتفشونه االن یه مسکن میزنم آروم میشه.
-تورو خدا عجله کنید خانمم درد داره..
پرستار لبخندی زدو گفت چشم االن میام ورفت بیرون از
اتاق و بعد چند لحظه برگشت و یه آمپول مسکن وارد انژکتی که تو دست آنا بود کرد...
و رو به من گفت:
نگران نباشین آروم میشن.
و بعد رفت بیرون از اتاق...
کنار آنا نشستمو .با دست موهاشو نوازش کردم...میخواستم هواسشو پرت کنم.
-آنی
باصدای پراز درد که دلمو آزار میداد گفت.
۷.۴k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.