همسر اجباری ۲۹۲
#همسر_اجباری #۲۹۲
من بادمجون بمم بعد تو چی باشی...
گل سر سبد...
-اوهوع..توگلوم گیر کرد توهمون سنگ پای قزوین خودمونی...
معلوم بود کم اورد.
-ایششش برو گم شووو.
وقطع کرد...
آنا کنارم نشسته بود طرف شاگرد صندلی رو خابونده بودم که راحت باشه...
چشاش بسته بود...یه نگاه بهش کردمو لبخندی زدم...
و زیر لب خدارو شکر گفتم.
-آریا...
ا این بیدار بود....
-بفدات جیگرم.
میشه یه خواهشی کنم..
-امر کن بانوووو...
-دلم شکالت میخواد..
-ای به چشم گل بانووو...
-چشمت بی بال...
یه سوپری توپ پیدا کردم و پارک کردم و پریدم پایین از ماشین....
سالم آقا شکالتاتون کوو..
اون قسمت به سمتی که اشاره کرد رفتم...
اونقدر تنوع داشتن که گیج شدم از هر کدوم یه نوع برداشتم... مگه چیه ...واسه عشقم بود کارشاخی نکردم دوتا
پالستیک بزرگ برداشتمو حساب کردم فروشنده چشماش چهارتا شده بود خیلی خنده دار بود.
-ممنون آقا.
-بسالمت مواظب قندتون باشید.
یکی از پالستیکارو گذاشتم صندوق عقب که جلو چشم بچه نباشه اون یکی رو هم با خودم بردمو نشستم جلو...
انگار بوی شکالت به مشامش خورد داشت به سختی خودشو باال میکشید که بشینه... منم سرمو کردم تو پالستیک
یه خوشگلشو دراوردم...
آنا::آخ
با ترس برگشتم سمتش چی شد خانمم...
هیچی دردم گرفت ...من شکالت میخوام خیلی وقته نخوردم.
-اوه همچین میگه خیلی وقته که انگار ده ساله...
-هرچی تا جایی که یادمه من همیشه شکالت خوردم ..
-خب خانمم نمیخواد بشینی بهت فشار میاد بیا اینو بخور...
عین قحطی زده ها رو هوا قاپیدش...
-آروم خانمم کلی واست گرفتم...
...
تا خود ویال به خوردن آنا خندیدم..
آنی خانمی رسیدیم...
-آخیش تورو خدا آریا کمکم کن پیاده شم ...
رفتم پایین و رفتم سمت در شاگرد و بازش کردم یه دستمو انداختم زیر سرش و اون یکی دست رو زیر کتف
سالمش...
آی...آی ...آروم...
آی..آیت به جونم جوجه ببخشید چشم.
آروم نشوندمشو خودشم پیاده شد تکیه شو دادم به خودم...
-آری چرا کسی نیست...
-نمیدونم خانمم...چه استقبال گرمییییی...
رفتیم سمت در ورودی دستگیره رو پایین کشیدم...
رفتیم داخل...
صدای سوت....کف زدن باال گرفت...
همه خانواده ما بودن واحسان ومامانش..
جمع کوچیک بود اما همه سرو صدا هارو احسان با سوت تولید میکرد همه اومدن سمتمون اما احسان همچنان
داشت سوت میزد...دیگه رفت رو مخمون...
آرمان:بسه احسان کر شدیم.
خاله:مادر سرم رفت.
روبه خاله گفتم...قلقش با منه وآنا رو سپردم دست آرمان و خودم رفتم سمتش... پشت سر هم و یه بند داشت سوت
بلبلی میزد...
من بادمجون بمم بعد تو چی باشی...
گل سر سبد...
-اوهوع..توگلوم گیر کرد توهمون سنگ پای قزوین خودمونی...
معلوم بود کم اورد.
-ایششش برو گم شووو.
وقطع کرد...
آنا کنارم نشسته بود طرف شاگرد صندلی رو خابونده بودم که راحت باشه...
چشاش بسته بود...یه نگاه بهش کردمو لبخندی زدم...
و زیر لب خدارو شکر گفتم.
-آریا...
ا این بیدار بود....
-بفدات جیگرم.
میشه یه خواهشی کنم..
-امر کن بانوووو...
-دلم شکالت میخواد..
-ای به چشم گل بانووو...
-چشمت بی بال...
یه سوپری توپ پیدا کردم و پارک کردم و پریدم پایین از ماشین....
سالم آقا شکالتاتون کوو..
اون قسمت به سمتی که اشاره کرد رفتم...
اونقدر تنوع داشتن که گیج شدم از هر کدوم یه نوع برداشتم... مگه چیه ...واسه عشقم بود کارشاخی نکردم دوتا
پالستیک بزرگ برداشتمو حساب کردم فروشنده چشماش چهارتا شده بود خیلی خنده دار بود.
-ممنون آقا.
-بسالمت مواظب قندتون باشید.
یکی از پالستیکارو گذاشتم صندوق عقب که جلو چشم بچه نباشه اون یکی رو هم با خودم بردمو نشستم جلو...
انگار بوی شکالت به مشامش خورد داشت به سختی خودشو باال میکشید که بشینه... منم سرمو کردم تو پالستیک
یه خوشگلشو دراوردم...
آنا::آخ
با ترس برگشتم سمتش چی شد خانمم...
هیچی دردم گرفت ...من شکالت میخوام خیلی وقته نخوردم.
-اوه همچین میگه خیلی وقته که انگار ده ساله...
-هرچی تا جایی که یادمه من همیشه شکالت خوردم ..
-خب خانمم نمیخواد بشینی بهت فشار میاد بیا اینو بخور...
عین قحطی زده ها رو هوا قاپیدش...
-آروم خانمم کلی واست گرفتم...
...
تا خود ویال به خوردن آنا خندیدم..
آنی خانمی رسیدیم...
-آخیش تورو خدا آریا کمکم کن پیاده شم ...
رفتم پایین و رفتم سمت در شاگرد و بازش کردم یه دستمو انداختم زیر سرش و اون یکی دست رو زیر کتف
سالمش...
آی...آی ...آروم...
آی..آیت به جونم جوجه ببخشید چشم.
آروم نشوندمشو خودشم پیاده شد تکیه شو دادم به خودم...
-آری چرا کسی نیست...
-نمیدونم خانمم...چه استقبال گرمییییی...
رفتیم سمت در ورودی دستگیره رو پایین کشیدم...
رفتیم داخل...
صدای سوت....کف زدن باال گرفت...
همه خانواده ما بودن واحسان ومامانش..
جمع کوچیک بود اما همه سرو صدا هارو احسان با سوت تولید میکرد همه اومدن سمتمون اما احسان همچنان
داشت سوت میزد...دیگه رفت رو مخمون...
آرمان:بسه احسان کر شدیم.
خاله:مادر سرم رفت.
روبه خاله گفتم...قلقش با منه وآنا رو سپردم دست آرمان و خودم رفتم سمتش... پشت سر هم و یه بند داشت سوت
بلبلی میزد...
۱۰.۱k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.