همسر اجباری ۲۸۹
#همسر_اجباری #۲۸۹
دست آخر منوبعد از کمی معطلی منو به گرگان رسوندن .بعداز تشکر ازشون خدافظی کردم هر یه قدمم مساوی
بود با دوتا...شماره احسانو گرفتم...
احسان ....کدوم اتاق یاال...
-واییی تو چقدر بی جنبه ای ها نیای اینجاا حرکات مثبت 18آذین اینجاست.
-چشم بابا بگودیگه اذیتم نکن.
-اتاق 122منو آذینم االن میریم بیرون تو محوطه..خدافظ.
-مرسی داداش.
قطع کردم و با هرچی توان تو پاهام داشتم دوییدم سمت اتاقش...
...
وارد اتاق که شدم...میترسیدم سرمو باال کنم و همه چی دروغ ...باشه .
همه چی خواب باشه...
یا خدا خودت کمکم کن...سرمو باال گرفتم آره خودش بود آنا بود..عشقم بود آروم روتخت دراز کشیده
بود....وچشماشو بسته بود قفسه سینه اش باال و پایین میشد .دیگه خبری از اون همه دستگاه نبود.
رفتم کنارش بوسه آرومی روی موهاش زدم.. این همه ی دلتنگیم نبود دلتنگیم اونقدر زیاد بودکه دوست داشتم از
نوک پا تا فرق سرش بوسه بارونش کنم. دلم نیومد بیدارش کنم دوس داشتم فقط و فقط...بهش خیره شم ...کسی
جای من نیست از دید من کسی نمیبینه...عشقی رو که احساس کنی یه بار برای همیشه از دست دادی ...ولی بعدش
خدا بهت رحم کرده و عشقتو بهت برگردونده...
من به فدات عشقم. کلی نگاهش کردم ...یه خورده که گذشت به احسان پیام دادم من هستم شما برید.
یه پیام جدید از احسان اومد
-آریا میدونم دلتنگشی اما بیدارش نکن بزار استراحت کنه فشار زیادی رو تحمل کرده... بدنش خیلی ضعیف
شده....راستی مواظب باش نخوریش.
دیگه جوابشو ندادم وقت کل کل نبود من تازه عشقم برگشته ...
بعد دید زدن و کلی آنالیز آنا...رو صندلی کنار تخت نشستم سرمو گذاشتم لبه تخت و آروم دستشو گرفتم چشمامو
بستم...خیلی خسته بودم خیلی ...خیلی...خسته از دوری آنا این چند روز دوساعتم خواب درست حسابی نداشتم...
اگه میخوابیدم راحت تر میگذشت ...
....
با احساس حرکت چیزی رو ریشم رو دماغم... رو دهنم چشمامو باز کرد.باز شدن چشمم همزمان شد بادیدن دست
ظریفی که حتما صاحبش آنا بود. سرمو باال اوردم.
چشمام تو چشای خیس آنا قفل شد اتاق خیلی تاریک بود اونقدر که نور مهتاب از پنجره داخل اتاقو روشن کرده
بود...اشک چشمای آنا آروم وبی صدا روی گونه هاش میریخت.
دست کشید روی صورتم آریا خودتی ...
الهی من فدای هق هقت بشم عسلم.
قطر اشکی از چشمم چکید ...آره خانمم..
دستمو بردم اشکشو پاک کردم.
-آری فکر کردم هامون تورو ازم گرفته...
و با گفتن این حرف اشکش سرازیر شد..
آنا بازم مال من بود بازم نفس میکشید بازم پلک میزد بازم چشاشو به من میدوخت
از رو صندلی پاشدم انگار الل شده بودم دوست داشتم فقط ببینمش.صورتشو قاب کردم با دستم و بوسه هامو رو
چشمای آنا میزدم شوری اشکاشو حس کردم و چشمای خودمم دست کمی از چشمای آنی نداشت.
دست آخر منوبعد از کمی معطلی منو به گرگان رسوندن .بعداز تشکر ازشون خدافظی کردم هر یه قدمم مساوی
بود با دوتا...شماره احسانو گرفتم...
احسان ....کدوم اتاق یاال...
-واییی تو چقدر بی جنبه ای ها نیای اینجاا حرکات مثبت 18آذین اینجاست.
-چشم بابا بگودیگه اذیتم نکن.
-اتاق 122منو آذینم االن میریم بیرون تو محوطه..خدافظ.
-مرسی داداش.
قطع کردم و با هرچی توان تو پاهام داشتم دوییدم سمت اتاقش...
...
وارد اتاق که شدم...میترسیدم سرمو باال کنم و همه چی دروغ ...باشه .
همه چی خواب باشه...
یا خدا خودت کمکم کن...سرمو باال گرفتم آره خودش بود آنا بود..عشقم بود آروم روتخت دراز کشیده
بود....وچشماشو بسته بود قفسه سینه اش باال و پایین میشد .دیگه خبری از اون همه دستگاه نبود.
رفتم کنارش بوسه آرومی روی موهاش زدم.. این همه ی دلتنگیم نبود دلتنگیم اونقدر زیاد بودکه دوست داشتم از
نوک پا تا فرق سرش بوسه بارونش کنم. دلم نیومد بیدارش کنم دوس داشتم فقط و فقط...بهش خیره شم ...کسی
جای من نیست از دید من کسی نمیبینه...عشقی رو که احساس کنی یه بار برای همیشه از دست دادی ...ولی بعدش
خدا بهت رحم کرده و عشقتو بهت برگردونده...
من به فدات عشقم. کلی نگاهش کردم ...یه خورده که گذشت به احسان پیام دادم من هستم شما برید.
یه پیام جدید از احسان اومد
-آریا میدونم دلتنگشی اما بیدارش نکن بزار استراحت کنه فشار زیادی رو تحمل کرده... بدنش خیلی ضعیف
شده....راستی مواظب باش نخوریش.
دیگه جوابشو ندادم وقت کل کل نبود من تازه عشقم برگشته ...
بعد دید زدن و کلی آنالیز آنا...رو صندلی کنار تخت نشستم سرمو گذاشتم لبه تخت و آروم دستشو گرفتم چشمامو
بستم...خیلی خسته بودم خیلی ...خیلی...خسته از دوری آنا این چند روز دوساعتم خواب درست حسابی نداشتم...
اگه میخوابیدم راحت تر میگذشت ...
....
با احساس حرکت چیزی رو ریشم رو دماغم... رو دهنم چشمامو باز کرد.باز شدن چشمم همزمان شد بادیدن دست
ظریفی که حتما صاحبش آنا بود. سرمو باال اوردم.
چشمام تو چشای خیس آنا قفل شد اتاق خیلی تاریک بود اونقدر که نور مهتاب از پنجره داخل اتاقو روشن کرده
بود...اشک چشمای آنا آروم وبی صدا روی گونه هاش میریخت.
دست کشید روی صورتم آریا خودتی ...
الهی من فدای هق هقت بشم عسلم.
قطر اشکی از چشمم چکید ...آره خانمم..
دستمو بردم اشکشو پاک کردم.
-آری فکر کردم هامون تورو ازم گرفته...
و با گفتن این حرف اشکش سرازیر شد..
آنا بازم مال من بود بازم نفس میکشید بازم پلک میزد بازم چشاشو به من میدوخت
از رو صندلی پاشدم انگار الل شده بودم دوست داشتم فقط ببینمش.صورتشو قاب کردم با دستم و بوسه هامو رو
چشمای آنا میزدم شوری اشکاشو حس کردم و چشمای خودمم دست کمی از چشمای آنی نداشت.
۹.۰k
۲۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.