آجوما بود اومد سمتمون
آجوما بود اومد سمتمون
اجوما: سلام پسرم شام حاضره
جونکوک: سلام آجوما الان میام
ات: پس من میرم لباسامو عوض کنم
جونکوک: باشه برو
ویو جمین
میخواستم بعد از اینکه از سفر کاری برگشتم مراسم آماده کنم....
درسته که اون من یه آدم ترسناک میبینه
وای من واقعا دوسش دارم در حدی که نمیتونم فراموشش کنم و یه لحظه بهش فک نکنم..
میشه گفت یه عشق دیوانه کننده
با اینکه همه چیو سپرده بودم دست جونکوک و تهیونگ بازم نگران وضع عمارت و از همه بیشتر ات بودم پس زنگ زدم به تهیونگ
.............
تهیونگ: الو
جیمین :سلام تهیونگ
تهیونگ: سلام جمین خوب شد زنگ زدی
جیمین :اتفاقی افتاده؟
تهیونگ: مگه باید اتفاقی بیوفته؟
جیمین: نه......خوب اوضاع چطور پیش میره اوضاع عمارت و کارای شرکت همه خوبه ؟
تهیونگ: نگران نباش کارو دست آدمش سپردیا(خنده)
جمین: اونکه آره
راستی حال ات چطوره دیگه...
تهیونگ: نه میشه گفت تازه خانوم آدم شده
حالشم خوبه
جمین: خوبه پس من خیالم راحته دیگه باید برم
تهیونگ: اوکی خیالت راحت فعلا
جیمین: فعلا
.........
ویو تهیونگ
حالم خوب نبود ولی قصد مست کردنم نداشتم
پس تصمیم گرفتم تو خیابونای سئول قدم بزنم
تو حال خودم بودم که جمین زنگ زد
مطمئنم که زنگ نزده وضع عمارتو بپرسه
نگران ات بود
اون خیلی دوسش داره شاید،شاید بیشتر از من دلبستش بود
تصمیم گرفتم برم عمارت
ویو ات
بعد از اینکه لباسامو عوض کردم اومدم پایین
تازه شروع کردیم به خوردن شام که صدای زنگ اومد
جونکوک: اجوما ببین کیه
اجوما: اربابن
تهیونگ: سلام
جونکوک و ات: سلام
جونکوک: بیا شام بخور
تهیونگ: اشتها ندارم
جونکوک: چرا
تهیونگ: اشتها ندارم
ات: نکنه میخوای از گشنگی بمیری نه صبحونه خوردی نه ناهار حالا شامم نمیخوای بخوری
تهیونگ: لبخند تلخی زدم که نمیشه این نگرانیش برای همیشه برای من باشه ....
آخه بیرون غذا خوردم
جونکوک: آره خوب غذاهاتو بیرون میخوری درد و غصه هات برا ماس
ات و جونکوک باهم زدن زیر خنده
این خنده هاش همه ی درد و زخم هام و از بین می برد میخواستم برم اتاقم که گوشیم زنگ خورد اسمشو دیدم که..............
۴۰لایک
۴۵ کامنت
برای دیر کرد ببخشید
درگیر امتحانات میان ترمم
اجوما: سلام پسرم شام حاضره
جونکوک: سلام آجوما الان میام
ات: پس من میرم لباسامو عوض کنم
جونکوک: باشه برو
ویو جمین
میخواستم بعد از اینکه از سفر کاری برگشتم مراسم آماده کنم....
درسته که اون من یه آدم ترسناک میبینه
وای من واقعا دوسش دارم در حدی که نمیتونم فراموشش کنم و یه لحظه بهش فک نکنم..
میشه گفت یه عشق دیوانه کننده
با اینکه همه چیو سپرده بودم دست جونکوک و تهیونگ بازم نگران وضع عمارت و از همه بیشتر ات بودم پس زنگ زدم به تهیونگ
.............
تهیونگ: الو
جیمین :سلام تهیونگ
تهیونگ: سلام جمین خوب شد زنگ زدی
جیمین :اتفاقی افتاده؟
تهیونگ: مگه باید اتفاقی بیوفته؟
جیمین: نه......خوب اوضاع چطور پیش میره اوضاع عمارت و کارای شرکت همه خوبه ؟
تهیونگ: نگران نباش کارو دست آدمش سپردیا(خنده)
جمین: اونکه آره
راستی حال ات چطوره دیگه...
تهیونگ: نه میشه گفت تازه خانوم آدم شده
حالشم خوبه
جمین: خوبه پس من خیالم راحته دیگه باید برم
تهیونگ: اوکی خیالت راحت فعلا
جیمین: فعلا
.........
ویو تهیونگ
حالم خوب نبود ولی قصد مست کردنم نداشتم
پس تصمیم گرفتم تو خیابونای سئول قدم بزنم
تو حال خودم بودم که جمین زنگ زد
مطمئنم که زنگ نزده وضع عمارتو بپرسه
نگران ات بود
اون خیلی دوسش داره شاید،شاید بیشتر از من دلبستش بود
تصمیم گرفتم برم عمارت
ویو ات
بعد از اینکه لباسامو عوض کردم اومدم پایین
تازه شروع کردیم به خوردن شام که صدای زنگ اومد
جونکوک: اجوما ببین کیه
اجوما: اربابن
تهیونگ: سلام
جونکوک و ات: سلام
جونکوک: بیا شام بخور
تهیونگ: اشتها ندارم
جونکوک: چرا
تهیونگ: اشتها ندارم
ات: نکنه میخوای از گشنگی بمیری نه صبحونه خوردی نه ناهار حالا شامم نمیخوای بخوری
تهیونگ: لبخند تلخی زدم که نمیشه این نگرانیش برای همیشه برای من باشه ....
آخه بیرون غذا خوردم
جونکوک: آره خوب غذاهاتو بیرون میخوری درد و غصه هات برا ماس
ات و جونکوک باهم زدن زیر خنده
این خنده هاش همه ی درد و زخم هام و از بین می برد میخواستم برم اتاقم که گوشیم زنگ خورد اسمشو دیدم که..............
۴۰لایک
۴۵ کامنت
برای دیر کرد ببخشید
درگیر امتحانات میان ترمم
۱۱.۵k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.