🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه پارت۲۸ حس مالکیتش به تک تک سلولای
🌹 🌹 من دوستت دارم دیونه #پارت۲۸ #حس مالکیتش به تک تک سلولای بدنم نفوذکردوحس کردم این دختر فقط برای منه.. عین بیدداشت میلرزید..
-نترس عزیزم من اینجام ...
رویا چیزی نمیگفت وفقط میلرزید...رویاروازخودم جداکردم از جام بلند شدمودادکشیدم:
-چیکارش کردی که اینجوری داره میلرزه..
-سرمن دادنزن فقط خواستم یکم ادبش کنم آخه زیادی چنگ میندازه....متوجه ای زیر گردنش شدم که خون میومد ورد ناخون بود...
-حتما یه کاری کردی...
-من هیچکاری نکردم از یه آدم دیونه هر کاری بر میاد.
-میشه بری؟؟
-اول تورواخراج میکنم بعد میرم.ازاتاق بیرون رفت.
.رویاروروی تخت نشوندم وخودم پایین پاش روی زمین نشستم..اشکاشوپاک کردوگفت:
-اون خیلی بد بود ...اون..انگشتمو نزدیک لباش بردم.
-هیسس اون رفت دیگه کاری هم باهات نداره من دیگه اجازه نمیدم اذیتت کنه...بهش خیره شدم.حواسم نبود انگشتم هنوزجلودهنش بود .توچشماش حل شده بودم..دراتاق بازشدسریع انگشتمو عقب کشیدم..صباجعفری بود.
-آقای جهانبخش خانم رضایی باهاتون کارداره.
-الان میام..ازاتاق بیرون رفت.منم ازجام بلند شدم .بامظلومیت نگام میکرد.
-میام نترس .ازاتاق بیرون امدم
-خانم رضایی من کاری نکردم .ایشون دختربیچاره روترسونده بود..منم ازش دفاع کردم..
-آقای ستوده من به آقای جهانبخش روانشناسه ومن اعتمادکاملی به ایشون دارم ومطمعنم هیچ چشم بدی به بیمارانداره..اگه میدونستم همچین آدمیه هیچوقت مسولیت رویاروبهش نمیسپردم..
-نمیشه یکی دیگه مسولیتشو قبول کنه.
-خیر.آقاعرفان درمانشو شروع کرده..نگاه اخم آلودی به من انداختوگفت:
-باشه اینبارو گذشت میکنم..همونطور که چشمش رومن بود ادامه داد .اگه یک باردیگه ببینم دخترعموی منو بغل کردی به جرم دست درازی به ناموس مردم .ازت شکایت میکنم..چیزی نگفتمو برزخی نگاهش کردم..
-مطمعن باشید همچین اتفاقی نمیفته آقای ستوده..
پسره خداحافظی کردورفت..
-آقای جهانبخش من دوست ندارم مسولین اینجا اعتبارشونو ازدست بدن.
-خانم رضایی من کاری نکردم که باعث بی اعتباری شماباشه..رویاخیلی ترسیده بودو به من پناه آوردمن که نمیتونستم بادادوبی داداز خودم دورش کنم.اگه هم فکرمیکنین باعث دردسرتون میشم استفاع میدم.
-لازم به این کارنیست .گفتم که بهتون اعتماددارم..
-ممنون ازاعتمادتون..قول میدم اعتمادتون همچنان پابرجابمونه..تای ابروشوبالاندادوگفت:
-امیدوارم..خندیدموازاتاق بیروامدم..به چندتا ازبیماراسرزدمو به اتاق رویارفتم..داخل اتاق شدم.رویاپشت به من نشسته بود..بهش نزدیک شدم.نگاهی به من انداخت..چونم شروع به لرزیدن کرد نتونستم جلوی خندمو بگیرمو باصدای بلندزدم زیر خنده..چشمم که به صوتش میفتاد خندم بیشتر میشد..اونم بامظلومیت تمام داشت منو نگاه میکرد..
نویسنده:S
-نترس عزیزم من اینجام ...
رویا چیزی نمیگفت وفقط میلرزید...رویاروازخودم جداکردم از جام بلند شدمودادکشیدم:
-چیکارش کردی که اینجوری داره میلرزه..
-سرمن دادنزن فقط خواستم یکم ادبش کنم آخه زیادی چنگ میندازه....متوجه ای زیر گردنش شدم که خون میومد ورد ناخون بود...
-حتما یه کاری کردی...
-من هیچکاری نکردم از یه آدم دیونه هر کاری بر میاد.
-میشه بری؟؟
-اول تورواخراج میکنم بعد میرم.ازاتاق بیرون رفت.
.رویاروروی تخت نشوندم وخودم پایین پاش روی زمین نشستم..اشکاشوپاک کردوگفت:
-اون خیلی بد بود ...اون..انگشتمو نزدیک لباش بردم.
-هیسس اون رفت دیگه کاری هم باهات نداره من دیگه اجازه نمیدم اذیتت کنه...بهش خیره شدم.حواسم نبود انگشتم هنوزجلودهنش بود .توچشماش حل شده بودم..دراتاق بازشدسریع انگشتمو عقب کشیدم..صباجعفری بود.
-آقای جهانبخش خانم رضایی باهاتون کارداره.
-الان میام..ازاتاق بیرون رفت.منم ازجام بلند شدم .بامظلومیت نگام میکرد.
-میام نترس .ازاتاق بیرون امدم
-خانم رضایی من کاری نکردم .ایشون دختربیچاره روترسونده بود..منم ازش دفاع کردم..
-آقای ستوده من به آقای جهانبخش روانشناسه ومن اعتمادکاملی به ایشون دارم ومطمعنم هیچ چشم بدی به بیمارانداره..اگه میدونستم همچین آدمیه هیچوقت مسولیت رویاروبهش نمیسپردم..
-نمیشه یکی دیگه مسولیتشو قبول کنه.
-خیر.آقاعرفان درمانشو شروع کرده..نگاه اخم آلودی به من انداختوگفت:
-باشه اینبارو گذشت میکنم..همونطور که چشمش رومن بود ادامه داد .اگه یک باردیگه ببینم دخترعموی منو بغل کردی به جرم دست درازی به ناموس مردم .ازت شکایت میکنم..چیزی نگفتمو برزخی نگاهش کردم..
-مطمعن باشید همچین اتفاقی نمیفته آقای ستوده..
پسره خداحافظی کردورفت..
-آقای جهانبخش من دوست ندارم مسولین اینجا اعتبارشونو ازدست بدن.
-خانم رضایی من کاری نکردم که باعث بی اعتباری شماباشه..رویاخیلی ترسیده بودو به من پناه آوردمن که نمیتونستم بادادوبی داداز خودم دورش کنم.اگه هم فکرمیکنین باعث دردسرتون میشم استفاع میدم.
-لازم به این کارنیست .گفتم که بهتون اعتماددارم..
-ممنون ازاعتمادتون..قول میدم اعتمادتون همچنان پابرجابمونه..تای ابروشوبالاندادوگفت:
-امیدوارم..خندیدموازاتاق بیروامدم..به چندتا ازبیماراسرزدمو به اتاق رویارفتم..داخل اتاق شدم.رویاپشت به من نشسته بود..بهش نزدیک شدم.نگاهی به من انداخت..چونم شروع به لرزیدن کرد نتونستم جلوی خندمو بگیرمو باصدای بلندزدم زیر خنده..چشمم که به صوتش میفتاد خندم بیشتر میشد..اونم بامظلومیت تمام داشت منو نگاه میکرد..
نویسنده:S
۷.۵k
۱۵ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.