دستت را داده بودی به من که گرمش کنم. دست همیشه سردت را. ب
دستت را داده بودی به من که گرمش کنم. دست همیشه سردت را. باران زده بود و بیراههی سنگی دربند، سُر بود و سوز کوه میکوبید به صورتهامان. ها که میکردی بخار مینشست روی شیشهی عینکت. کمی پایینتر، مغازه دار پیری صدامان کرد که «سر صبحی بیاین تو گرم شین بابا، یه دشتی هم به من بدین.» پرسیدم «خوردنی چی داری؟»
هر چه داشت را آورد. پردههای مشمایی آلاچیق را کشید و گفت «الان گرم میشه.» بخاری کوچک نفتیای را گذاشته بود روی فرش زهوار دررفتهای که تکه تکهاش سوخته بود. جای سیگار بود انگار. یا زغالهای افتاده از قلیان. جورابهای سفید عروسکیت را در آوردی که کثیف نشود. قاشق را فرو کردی توی کاسهی عدسی داغ. من محو تماشای بافتهی موهات بودم که از زیر روسری سُریده بود بیرون و نشسته بود روی سینهات که میگفتی خانهی من است.
و بعد، شروع کردی به چرخاندن نبات زعفرانی، توی استکان کمر باریک. گفتی «میدونی تو این هوا چی میچسبه؟» گفتم «چسب.» خندیدی. ریز. دیوانهکننده. جلوی کلاهم را گرفتی و کشیدی روی ابروهام. بعد، لبهات را آوردی جلو. نگاهم چرخید به تصویر محو پیرمرد که از پشت مشماهای آلاچیق تماشایمان میکرد انگار. گفتم «نبینه یه وقت.» گفتی «ببینه.»
چایت را هورت کشیدی و دوباره لبهات را آوردی جلو. لبهات که سرخ و سیاه و ترکدار بود، انگار که انار کاشان. سرم را آوردم نزدیکتر. چشمهام را بستم. طعم چای زعفرانی نشست روی لبهام. کوتاه. انگار که نم باران. لبت را برداشتی و گفتی «دوستت دارم.» گفتم «از کجا معلوم؟» و سلام خدا بر طعم چای زعفرانی که چندبار دیگر چشیدمش. بعد جلوی کلاهم را کشیدی روی چشمهام.
پیرمرد زده بود زیر آواز. ترکمن بود انگار. عاشیق. غمگین میخواند. من فقط «سنی سوی یان» را میفهمیدم و باهاش بلند بلند تکرار میکردم از پشت همان مشماهای بخار گرفتهی کهنه، که جهان ما را جدا میکرد از همه جهانهای ممکن. من را نگه میداشت پیش تو. کنار خانهام که سینهی تو بود زیر بافتهی قهوهای موهات.
حالا دوباره دارد باران میبارد. باران نمنم آبان. من، برگشتهام همینجا، ایستادهام جلوی دکان پیرمرد که مُرده. پسرش میگوید سالهاست. چای داغ میگذارد جلوم با نبات زعفرانی. مرگ او، مرا یاد خانهام میاندازد زیر پیچاپیچ موهات، و صدای غمگین عاشیق از پس سالها توی گوشم میپیچد و چندباری میبوسمت از لب استکان کمرباریکِ قندپهلو، طولانی، محکم؛ قربه الی دستهات که همیشهی خدا، سرد بود....
#مرتضی_برزگر
هر چه داشت را آورد. پردههای مشمایی آلاچیق را کشید و گفت «الان گرم میشه.» بخاری کوچک نفتیای را گذاشته بود روی فرش زهوار دررفتهای که تکه تکهاش سوخته بود. جای سیگار بود انگار. یا زغالهای افتاده از قلیان. جورابهای سفید عروسکیت را در آوردی که کثیف نشود. قاشق را فرو کردی توی کاسهی عدسی داغ. من محو تماشای بافتهی موهات بودم که از زیر روسری سُریده بود بیرون و نشسته بود روی سینهات که میگفتی خانهی من است.
و بعد، شروع کردی به چرخاندن نبات زعفرانی، توی استکان کمر باریک. گفتی «میدونی تو این هوا چی میچسبه؟» گفتم «چسب.» خندیدی. ریز. دیوانهکننده. جلوی کلاهم را گرفتی و کشیدی روی ابروهام. بعد، لبهات را آوردی جلو. نگاهم چرخید به تصویر محو پیرمرد که از پشت مشماهای آلاچیق تماشایمان میکرد انگار. گفتم «نبینه یه وقت.» گفتی «ببینه.»
چایت را هورت کشیدی و دوباره لبهات را آوردی جلو. لبهات که سرخ و سیاه و ترکدار بود، انگار که انار کاشان. سرم را آوردم نزدیکتر. چشمهام را بستم. طعم چای زعفرانی نشست روی لبهام. کوتاه. انگار که نم باران. لبت را برداشتی و گفتی «دوستت دارم.» گفتم «از کجا معلوم؟» و سلام خدا بر طعم چای زعفرانی که چندبار دیگر چشیدمش. بعد جلوی کلاهم را کشیدی روی چشمهام.
پیرمرد زده بود زیر آواز. ترکمن بود انگار. عاشیق. غمگین میخواند. من فقط «سنی سوی یان» را میفهمیدم و باهاش بلند بلند تکرار میکردم از پشت همان مشماهای بخار گرفتهی کهنه، که جهان ما را جدا میکرد از همه جهانهای ممکن. من را نگه میداشت پیش تو. کنار خانهام که سینهی تو بود زیر بافتهی قهوهای موهات.
حالا دوباره دارد باران میبارد. باران نمنم آبان. من، برگشتهام همینجا، ایستادهام جلوی دکان پیرمرد که مُرده. پسرش میگوید سالهاست. چای داغ میگذارد جلوم با نبات زعفرانی. مرگ او، مرا یاد خانهام میاندازد زیر پیچاپیچ موهات، و صدای غمگین عاشیق از پس سالها توی گوشم میپیچد و چندباری میبوسمت از لب استکان کمرباریکِ قندپهلو، طولانی، محکم؛ قربه الی دستهات که همیشهی خدا، سرد بود....
#مرتضی_برزگر
۲.۸k
۲۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.